۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه
اگر آنگاه
مسخره بازیش تمامی که نداشت. مدام سوال هایی می پرسید که اصلن سوال نبود مثل این بود بپرسی من اگر جنس مخالف خودم بودم از چه مدل جنس موافق خوشم میآمد؛ باحال، توسریخور، خوشخنده، خاک بر سر، بامزه، زشت، کوفت، درد. خستهام میکرد. مثلن میپرسید اگر آسمان قرمز بود چه تاثیری در روحیه مردمان داشت. یا اگر ما سه دست و یک پا داشتیم چه میشد. یا اگر دما وجود نداشت. یا اگر جاذبه به سمت خارج بود چطور همه چیزمان را به خودمان وصل میکردیم. آنقدر میپرسید میپرسید که مرگت را جلوی چشمانت می دیدی. تمام سوالاتش هم یک بدنه داشت. اگر فلان چیز/کس فلان جور نبود/جور دیگری بود، آنگاه چه کار میکردیم/چه میشد. اگر کوفت آنگاه درد. نمی دانم اگر آدمی نبود که این قدر سوال هایی که حتی سوال نبودند بپرسد، من در مورد چه چیز دیگری بحث میکردم. آیا اگر دیوانهام نکرده بود، اصلن بحث میکردم. اگر اصلن ندیده بودمش، چه جور آدمی میشدم. اگر دیده بودمش ولی به جای جواب دادن به سوالاتش از کنارشان رد میشدم، دیوانه شده بودم. اگر نبودم، او همچنان بود.