۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

باران قورباغه

باد سردی می‌‌وزید. تگرگ هم می‌آمد. هوا هم به شدت سرد بود. پاسی هم از شب گذشته بود و همه جا تاریک بود، توگویی ماه‌هاست روز نبوده است. از این بدتر امکان نداشت مگر باران قورباغه بیاید. که آن‌ هم پدیده‌ی نوظهوری بود و بل شادمانی به دل مردمکان می‌آورد. گوله گوله تگرگ می‌بارید و همه چیز را بر سر راه نابود می‌کرد. چپ و راست می‌زد و نابود می‌کرد و تمامی نداشت. باد آن‌چنان شدید بود که به درخت که چه عرض کنم به ساختمان هم رحم نمی‌کرد و همگان را از جا می‌کند و با خود به ناکجاآباد می‌برد. آن‌قدر تاریک بود که برادر برادر را نمی‌شناخت و تمیز زنده و مرده ناممکن بود. هوا آن‌چنان سرد بود که نفست در لحظه یخ می‌بست و چشم و گوش و دهان نمی‌توانستی باز کنی و کوچکترین اشتباهی تاوان مرگ به دنبال داشت. با این همه مردمکان شادمانه زیر تگرگ و باد و سرما و تاریکی و کوفت و درد قدم می‌زدند و آواز می‌خواندند.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ