امتحان ریاضی خیلی خیلی سخت بود. نه سوال سخت و یک سوال امتیازی بسیار سخت. برای شش سوال اول، جوابهای نصفه نیمهای پیدا کرد. سوال یک را با ناامیدی جواب داد اما، چندی نگذشت که فهماندنش غلط کرده که اصلن جواب داده و سوال دو و سه و چهار در پاچهاش رفت. سوال پنج و شش را خودش نفهمید که چه نوشت ولی معلوم شد که خیلی هم بد ننوشته است. به سوال هفت که رسید کمی پختهتر شده بود و سوال هم کمی سادهتر بود و جواب نسبتن خوبی پیدا کرد. سوال هشت از روی سوال هفت واضح بود. جواب سوال نه را به هیچ عنوان نمیدانست. اصلن صورت سوال را نمیفهمید. چرندی نوشت ولی معلوم شد ایراداتی به خود سوال وارد است. به سوال امتیازی رسید. میدانست تنها در صورتی که این سوال را درست جواب دهد، قبول میشود. خیلی فکر کرد و در آخر جواب خوبی پیدا کرد و با خوشحالی نوشت و تحویل داد. خیلی خوشحال بود.
روز گرفتن نمرات در کمال ناباوری دید که صفر شده است. احتمال اینکه نه سوال اول را صفر شود میداد ولی سوال امتیازی را صد در صد گرفته بود. دلش آشوب شد. امکان نداشت. اعتراض کرد. برگه را نشانش ندادند و در روز روشن گقتند که اصلن سوال امتیازی را جواب نداده است. قسم و آیه فایده نداشت. گفتندش همین است که هست و اگر به اعتراض خاتمه ندهد عواقب امر با خودش است. خیلی ناراحت شد ولی به این زودیها قصد کوتاه آمدن نداشت. جمعه بازاری بود خلاصه.