۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

ترس

مارمولک از پنجره آمد داخل. لامروت مثل قرقی می‌دوید. خیلی ترسید. رفت بالای صندلی و به دقت حرکات مارمولک را زیر نظر گرفت که در لحظه‌ای مناسب، به دام اندازدش. به شدت از مارمولک می‌ترسید. به گمانم بیش‌تر از این می‌ترسید که مارمولک حربه‌ای دارد که او نه.

از پنجره آمد داخل. به سرعت خودش را به زیر تخت رساند. خیلی می‌ترسید. جرات نداشت از زیر تخت بیرون بیاید. آخر هرآینه امکان داشت بمیرد. با این‌همه گهگاهی با سرعت جای خود را عوض می‌کرد. گاهی بهتر گاهی بدتر. در اوج استیصال سعی می‌کرد سوراخی پیدا کند و در رود.

جمعه بازاری بود خلاصه.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ