در لبهی پرتگاه داشت قدم میزد. با تقهای ناچیز هلش دادند و به داخل دره پرتاب شد. روی صخرهای فرود آمد و شکسته و خوننین بلند شد و در دره به قدم زدن ادامه داد. خراشها بیش و بیشتر میشد. تشنگی امانش را بریده بود. قدم میزد و در آینه نگاه نمیکرد که مباد رنگ و رویش دلش را بلرزاند. قدم میزد و خراشیده و خراشیدهتر میشد. نوری دید در لبهی پرتگاه. میدانست لبهی پرتگاه است. نور آنچنانیای هم نبود. اما همان اندک روشنایی آنقدری نیرویش را زیاد کرد که با چنگ و دندان شروع کرد به سمت نور رفتن. میدانست لبهی پرتگاه است. نور آنچنانیای هم نبود. اما پاسی نگذشت که به لبه رسید. به نور کمسو رسید. فریاد شادی سر داد و در آینه نگریست و خراشهای بدنش را اصلن ندید. سوت میزد و آواز میخواند. لحظهای فراموش کرد هیچوقت فاصلهای با لبهی پرتگاه نداشته. اینبار آنقدر محکم هلش دادند که به اعماق تاریک دره پرتاب شد.