تعدادی برادهی آهن قصد داشتند از سد بزرگی عبور کنند. سد اما، بیرحم بود و هر وقت تعدادی جمع میشدند و میخواستند ازش بگذرند آنان را در سوراخهای ریز خود فرو میکرد. تنها راهشان این بود که همگی دست به دست هم دهند به مهر و از روی سد رد شوند. گروهکهای نسبتن پر برادهآهنی ساختند، ولی فایده نداشت. عبور همه با هم در یک لحظه تنها شانسشان بود. در این میان آهنربای بزرگ و قویای پیدا شد و برخی از این گروهکها را به خود جذب کرد ولی آهنربا هم نیاز به همهی برادهها برای شکستن سد داشت. چراکه سد قدرت خاصی برای مبارزه با آهنرباها داشت. باری گروهکهای دیگر که تنها شانس خود را چسبیدن به آهن ربا و گروهش میدیدند رفته رفته به او چسبیدند و آهنربا آنقدری قوی شد که سد را شکست. حال بگذریم که بعد از شکستن سد و ضعیف شدن برادهها چه بلاها که سرشان نیامد و چه سنگها و آتشها بر سرشان نبارید و چهها کشیدند و نکشیدند. مدت زمانی را سپری کردند و در این مدت، برخی برادهها برای خود آهنربا شدند و برخی برادههای آهنربا نشده را جذب خود کردند و گروهکهایی تشکیل شد که هر کدام برای خود آهنربایی داشتند. در سپر زمان این آهنربا ها بزرگ شدند اما قدرت جذب خود را رفته رفته از دست دادند و سد را به دست فراموشی سپردند و زیادهخواهی کردند. برادههای آهن که از بیچارگی خسته شده بودند کاری به کار آهنرباها که از صد سد بدتر بودند نداشتند. تا اینکه آهنرباها به کل فراموش کردند که چه شد بزرگ شدند و از سد عبور کردند و قوی شدند و غیره. شروع کردند به سواستفاده از برادهها. تا اینکه یک روز همهی برادهها را هیچ فرض کردند و در رویشان گفتند شما براده نیستید، گوسفندید. باری برادهها که دیگر به تنگ آمده بودند، بدون نیاز به آهنربایی خاص دست به دست هم دادند به مهر تا بلکه به آهنگریزانها بفهمانند که قدرت میلیونها براده از قدرت هزاران آهنگریزان و دههزاران برادهی جان بر کف بیشتر است. اما آهنگریزانها که توگویی فقط ده سانتی دماغشان را میدیدند به هر حربهای دست زدند تا برادهها را از هم جدا کنند و چه بسا همهشان را از صحنهی روزگار حذف کنند. برادههای آهن از یک طرف خیلی خوب یادشان بود که چطور از چاه درآمده و به چاله افتادند و از سوی دگر به بیشترین حد توان نادیده گرفتن رسیده بودند و نمیخواستند به یکباره تهماندهی آنچه که برایش جنگیده بودند را از دست دهند. جمعه بازاری بود خلاصه.