۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

فقط دلمان داشت آشوب می‌شد

مثلن خیر سرمان رفته بودیم کوهنوردی. کوه نبود که یعنی بود ولی مدام قله و دره می‌شد. تا می‌آمدیم فکر کنیم داریم صعود می‌کنیم و به قله می‌رسیم به ثانیه نکشیده رو به نزول بودیم و به اعماق دره می‌رفتیم. آن‌قدر سربالایی سرازیری شد که دیگر مفهوم صعود و نزول برایمان از بین رفته بود. دیگر نمی‌فهمیدیم کدام به‌تر است کدام بدتر. دیگر نمی‌دانستیم هدفمان قله بوده یا به جلو رفتن. فقط معده‌مان داشت به هم می‌خورد. تا می‌آمدیم به سربالایی عادت کنیم، سرازیری می‌شد. تا می‌آمدیم بپذیریم که دیگر در سرازیری افتاده‌ایم و چاره‌ای نیست جز قبول سرنوشت، سربالایی می‌شد. آن‌قدر قله دره کرد که دیگر حتی برای خودمان هم فرقی نداشت. فقط دلمان داشت آشوب می‌شد. سر به بیابان می‌گذاشتیم به ولله راحت‌تر بودیم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ