وکیل بیچاره باهوش بود. درس خوانده بود. میفهمید. قدرت استدلال کردن داشت. حق و ناحق را بو میکشید. فقط حاضر نبود از قاتلین و تبهکاران دفاع کند. همین شد که مجبور شده بود برای امرار معاش از سگ و گربه و گاه به گاه از ماهی و مرغ عشق و نوعی موش بزرگ دفاع کند. نانی در دفاع از بیگناهان نبود. از خودش خجالت میکشید ولی چارهای نداشت. از بخت بد روزگار سه قلو به دنیا آورده بود و باید خرجشان را میداد. باری، موکلش توسط یک سگ وحشی آفریقایی گاز گرفته شده بود. گربهی مادرمرده نمیتوانست درست راه برود و هنگام خوردن گاه به گاه اشتباهی به لبهی بشقاب نشانه میرفت. وکیل توضیح میداد که سگ وحشی آفریقایی همانطور که از اسمش پیداست باید با پوزهبند نگهداری شود چنانچه میان انسانها و حیوانات خانگی زندگی میکند. وکیل سگ وحشی آفریقایی توضیح میداد که سگ خانگی شده است و دیگر وحشی نیست و این گربهی ملوس شماست که پا روی دم شیر گذاشته و وکیل بیچاره میگفت که دقیقن شیر لفظ مناسبی است و به همین دلیل باید پوزهبند داشته باشد. القصه، قاضی حق به وکیل بیچاره داد و نان شبی شد برای سهقلوهای از دنیا بیخبرش. آنقدر از سگ و گربه و پرنده و جهنده و درنده دفاع کرد و یکی پس از دیگری برندهی دادگاه شد که دیگر نمیدانست گناهکار و بیگناه کیست. مانده بود فرقی هست بین دفاع از تبهکار انسان و تبهکار حیوان یا نه. روانی شده بود به گمانم.