خیلی جوان و خردسال بودم. دقیق یادم نمیآید. دوازده، چهارده، بیست. این حدودها خلاصه. چهارپایه گذاشته بودم روی میز روی تخت که به سقف رسیده، پازلی، پوستری، عروسکی، کوفتی، دردی را به سقف بچسبانم. حفظ تعادل سخت بود. درست لحظهای که چسباندم و غریو شادی سر دادم، چیدمان در هم ریخت و من ماندم و تنها چارهام که پریدن بود. پریدم روی تخت و چهارپایه و میز را به حال خود رها کردم. پازل یا پوستر یا کوفتی که به سقف چسبانده بودم کنده شده، بر سرم فرود آمد. بار دیگر چهارپایه و میز را روی تخت بنا کردم و این بار با حرکات گهوارهگون از سقوط جلوگیری کردم. دورخیز کردم که مشت محکمی به چسب بزنم که بار دیگر تلاشم را به هدر ندهد که بار دیگر تعادلم به هم خورد و دیگر برای پریدن دیر شده بود. خونین و مالین بر زمین نشسته بودم که پوستر لعنتی هم افتاد. یاد آن مورچه افتادم که شصت و هفت بار دانه را از دیوار بالا برده بود و آخر موفق شده بود. کرسیشعر محض بود. دستکم خستگیش باعث میشد هر بار کمتر از بار قبل بالا برود. پوستر کوفتی را پاره کردم و به دوندگی ادامه دادم.