۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

خاک‌برسر و مادرمرده

مادرمرده از صبح تا غروب می‌دوید. می‌شست و می‌رُفت و می‌پخت و می‌سابید و می‌پایید و می‌کوبید و می‌چرخید. بعد از این‌همه، فرزندان قد و نیم‌قدش را تحویل مدرسه ‌می‌داد و می‌رفت معدن. دو سه فریاد سر کارگرها می‌زد و باز می‌دوید این‌ور و آن‌ور و کارها را راست و ریس می‌کرد و عصر تخم‌ترکه‌هایش را از مدرسه به کلاس‌های فوق‌برنامه می‌گذاشت و شروع می‌کرد به مسافر زدن. شب خسته و کوفته و خاک‌برسر و له و خمیده و لنگان و پردرد و سراندرگریبان، نمک‌به‌حرامانش را از کلاس‌های بعد از مدرسه به خانه می‌آورد و شروع می‌کرد به پختن شام. نیمه‌شب جنازه‌اش به تخت‌خوابش می‌رسید. نمی‌فهمید اول می‌خوابد بعد سرش را روی بالش می‌گذارد یا اول سرش را روی بالش می‌گذارد بعد می‌خوابد و فردا روز از نو سگ‌دو دنبال روزی از نو. خاک‌برسری هم عاشقش شده بود. مادرمرده هم عاشق خاک‌برسر بود ولی وقت نداشت. خاک‌برسر که هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید جز این‌که برایش بلیت لاتاری بخرد برایش بلیت لاتاری خرید. مادرمرده لاتاری را برد و دو شغلش را رها کرد و خاک‌برسر را به همسری گرفت و با توله‌هایش به گوری رفتند و تا به آخر در خوشی و نعمت و بی‌نیازی و سلامت و شادابی و بی‌دردی و شکم‌سیری و گشاده‌رویی و آسایش زیستند.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ