۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

راه کج


دیروز حسن بالاخره اعتراف کرد که درِ بسته برایش وجود دارد و به هر چه در زندگی خواسته نرسیده است و من با شوق و غرور خاصی به او گفتم که بالاخره بزرگ شده است و مایه ی افتخار. شب خوابید و صبح بیدار شد و گفت که شاید در بسته وجود داشته باشد ولی می توان در بسته را شکست و به هدف رسید. حیف دوستش دارم و الا صد در صد بهم می زدم با این احمق.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ