۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

لیوان

لیوان پر از آب بود. شیر بر سرش چکه می کرد. لیوان قطره قطره به مرز لب ریزی نزدیک می شد. لیوان نه می توانست نه احتمالا اگر می توانست می خواست که شیر را سفت کند یا از زیر شیر کنار رود. شیر قطره دیگری بر سر لیوان خاک بر سر انداخت و لیوان لب ریز از آب شد. قطره بعدی ٣ ٤ قطره قدیمی را از لیوان به بیرون پرتاب کرد و ٣ ٤ قطره دیگر دوباره لیوان را لبریز کرد و دوباره قطره بعدی ٣ ٤ قطره قبلی را به بیرون اندخت.  لیوان نه می توانست نه احتمالا اگر می توانست می خواست که شیر را سفت کند یا از زیر شیر کنار رود. لیوان فقط می توانست بشکند. 



۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

جهالت

بودجه محدودی داشت و قدرت ریسک متوسط رو به بالا. هر از چند وقت یک بار به سرش می زد و خود را به درون راهی پرتاب میکرد که انتهایش معلوم نبود. نه معلوم بود که راه تا به کجا ادامه دارد. نه معلوم بود آخر راه چه چیزی انتظارش را میکشد. نه حتا جلو رفتن در راه کمک بزرگی به حل معما می کرد. نه حتا می دانست که چرا میخواهد خود رو وارد این وادی کند. نه راه مشخص بود. نه کور سوی امیدی بود. نه راه زیبا بود و نه انتهایش پیدا. نه حتا می دانست که چرا باید خود را وارد این وادی کند. با این همه، هر از چند وقتی یک بار خود را به درون راه پرتاب می کرد. چند قدمی، چند کیلیمتری، چند صد کیلومتری می رفت و باز نا امید بر می گشت. دیگر دنبال بهشت برین در انتهای راه نبود. دنبال دره بود.


اقلیم

اوج غم و اوج خوشحالی بیش از اینکه می شود فکرش را کرد در یک اقلیم میگنجد...


بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ