۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

پدیدار

سکه را به هوا پرتاب کرد. شیر آمد. خط می‌خواست، دوباره پرتاب کرد. خط آمد. کمی فکر کرد و فهمید در واقع شیر می‌خواسته و برای ردگم‌کنی وانمود خط خواستن کرده پس پرتاب کرد. باز خط آمد. از دو رویی خود خجالت‌زده شد. دوباه پرتاب کرد. شیر. بی‌جهت و دلیل و منطق و غیره خوش‌حال شد. فکر کرد به هر آن‌چه که خواسته، رسیده. همین طور که با سکه بازی بازی می‌کرد و فراموش کرده بود سکه دو رو دارد و فقط روی شیردارش را می‌دید و لحظاتی که در حین بازی بازی روی خط‌دار سکه پدیدار می‌شد به چشمش نمی‌آمد، در کسری از ثانیه متوجه خط شد. به جست و جو در خاطرات گذشته‌اش پرداخت و به یاد آورد که به‌راستی زمانی سکه‌اش خط هم داشته و حتی با کمی تلاش فهمید که به‌راستی زمانی این روی خط سکه بوده که می‌خواسته و نه روی شیر. لذت نامعلومی درونش پدیدار شد. خط خواست. پرتاب کرد و خط آمد. شک کرد و دوباره پرتاب کرد و دوباره خط آمد. مطمئن شد و باز خوش‌حال از این‌که به هر آن‌چه که خواسته رسیده، ادامه داد. آن‌قدر خط و پس شیر و پس خط خواست و رسید که در آخر خسته شد و تصمیم گرفت خود را به دستان عادل سرنوشت بسپارد ومسئولیت تصمیم‌گیری را هم به همراهش. سکه را پرتاب کرد. در پس قلب و ذهن و غیره‌اش اما، امیدوار بود که سکه بر لبه بایستد و نه خط شود و نه شیر. اما دستان عادل سرنوشت بدون کوچک‌ترین عذاب وجدانی شیر یا خط را پدیدار کرد و روز از نو روزی از نو.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ