پدربزرگم را گفتند اگر یک نخ دیگر سیگار بکشی خواهی مرد. یک نخ دیگر سیگار کشید و مرد.
*برگرفته شده از واقعیت.
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
برایش فرقی نداشت
جواب همه چیز را میدانست.
چه اگر میپرسیدی دو دو تا،
چه اگر میپرسیدی دمای حال حاضر هوا چند است،
چه اگر میپرسیدی هنرمند نیاز به دانستن تاریخ هنر دارد یا نه،
چه اگر میپرسیدیش فرق سنگهای رسوبی با آذرین چیست،
چه اگر میپرسیدیش جمع اضداد چطور میشود،
چه اگر میپرسیدیش خرگوش چند دندان دارد،
چه اگر میپرسیدیش به کجا چنین شتابان،
چه موسی در چند سالگی مرد،
چه دل خوش سیری چند است،
چه توکاتا چگونه است،چه اگر میپرسیدی دو دو تا،
چه اگر میپرسیدی دمای حال حاضر هوا چند است،
چه اگر میپرسیدی هنرمند نیاز به دانستن تاریخ هنر دارد یا نه،
چه اگر میپرسیدیش فرق سنگهای رسوبی با آذرین چیست،
چه اگر میپرسیدیش جمع اضداد چطور میشود،
چه اگر میپرسیدیش خرگوش چند دندان دارد،
چه اگر میپرسیدیش به کجا چنین شتابان،
چه موسی در چند سالگی مرد،
چه دل خوش سیری چند است،
چه آیا چشمانم درد میکند،
چه چمچراغآباد کجاست و دوشیار کیست و سارینکن کی است،
برایش فرقی نداشت، جواب همه چیز را میدانست.
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
محافظهکار
دستانم را از فرط سرما نمیتوانم حس کنم. با وجود اینکه دستکش کلفتی در دست دارم، دستانم دارد کنده میشود. نمیدانم چه شد که این شغل مسخره را انتخاب کردم. تقصیر پدرم شد. آخر میگفت پدربزرگت و پدربزرگش و جدت بنا بودند. خود نمکبهحرامش هم که بنا بود. مرا هم بنا کردند. تابستانها بد نیست. حس خالق بودن میکنم. حس میکنم خدا یا معمار یا حتی مهندس اکبرزاد خالق ساختمان نیستند که من هستم. اما زمستانها فقط به فکر گوش و دماغ و دستم هستم که دارند کنده میشوند. مدام لعن و نفرین میفرستم به بیپدرمادران و تخمسگانی که قرار است در آن ساختمان زندگی کنند. تخته را با طناب به بالا پشتبام وصل کردهاند و هی تاب میخورد و من باید ساختمان بسازم. نمیگویند به اندازهی کافی سرد است دیگر تاببازی چه بود. این اکبرزاد هم که امیدوارم برود زیر تریلی و هرگز به زندگی باز نگردد. با آن پالتوی مسخرهاش جلوی بخاری برای ما خط و نشان میکشد. کسی نداند فکر میکند اگر او نبود این ساختمان بالا نمیرفت. همهاش تقصیر آن پدر بیهنرم است. امیدوارم تنش در قبر بلرزد. امیدوارم روحش در زمحریر یخ بزند. درحالیکه در مقابلش پدربزرگم و پدربزرگش و جدم را میبیند که روح آنها هم یخ بسته است. حتم دارم جد پدریم هم بنا بوده. همهشان از یک قماشند. یک مشت ترسوی محافظهکار. هیچکدامشان جرات نکردند از مسیر که برایشان تعیین شده بود خارج شوند. یک مشت بنای ساده.
۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
قضاوت
کودک، فارغ از مشغولیات دنیوی، پیتیکو پیتکو میکرد و نغمهی بیربطی سر داده بود و بحث مسخرهی مادرپدرش برایش اهمیتی هرچند ناچیز نداشت. مادرپدر داشتند بر سر اینکه بر هنرمند لازم است که تاریخ هنر بداند یا نه بحث میکردند. کودک، پیتیکو پیتیکو کنان و نغمه سرایان، پایش به ناگه به سنگی خورد و بر زمین افتاد و گریهای سر داد که گوش خدا را کر کرد. پدر گفت:«منتقد هنری شاید لازم داشته باشد کل تاریخ هنر را از بر داشته باشد اما، هنرمند لازم ندارد که حتی خلاقیتش کور میشود.» مادر گفت:«صد بار بهت گفتم بچه زمین میخوره. عر عر نداره که. پاشو خودت رو لوس نکن.» و ادامه داد:«هنرمندی که تاریخ هنر رو ندونه مثل نویسندهای میمونه که تا حالا یک کتابم نخونده و فرق همینگوی و بکت رو نمیدونه.» پدر گفت دقیقن. کودک نالکی کرد و بلند شد و قدم اول را برداشت و متوجه این امر شد که میتواند راه برود. ثانیهای نگذشت که شروع کرد به پیتیکو پیتیکو کردن و در لمحه نغمهی بیربط دیگری سر داد.
اشتراک در:
پستها (Atom)