دستانم را از فرط سرما نمیتوانم حس کنم. با وجود اینکه دستکش کلفتی در دست دارم، دستانم دارد کنده میشود. نمیدانم چه شد که این شغل مسخره را انتخاب کردم. تقصیر پدرم شد. آخر میگفت پدربزرگت و پدربزرگش و جدت بنا بودند. خود نمکبهحرامش هم که بنا بود. مرا هم بنا کردند. تابستانها بد نیست. حس خالق بودن میکنم. حس میکنم خدا یا معمار یا حتی مهندس اکبرزاد خالق ساختمان نیستند که من هستم. اما زمستانها فقط به فکر گوش و دماغ و دستم هستم که دارند کنده میشوند. مدام لعن و نفرین میفرستم به بیپدرمادران و تخمسگانی که قرار است در آن ساختمان زندگی کنند. تخته را با طناب به بالا پشتبام وصل کردهاند و هی تاب میخورد و من باید ساختمان بسازم. نمیگویند به اندازهی کافی سرد است دیگر تاببازی چه بود. این اکبرزاد هم که امیدوارم برود زیر تریلی و هرگز به زندگی باز نگردد. با آن پالتوی مسخرهاش جلوی بخاری برای ما خط و نشان میکشد. کسی نداند فکر میکند اگر او نبود این ساختمان بالا نمیرفت. همهاش تقصیر آن پدر بیهنرم است. امیدوارم تنش در قبر بلرزد. امیدوارم روحش در زمحریر یخ بزند. درحالیکه در مقابلش پدربزرگم و پدربزرگش و جدم را میبیند که روح آنها هم یخ بسته است. حتم دارم جد پدریم هم بنا بوده. همهشان از یک قماشند. یک مشت ترسوی محافظهکار. هیچکدامشان جرات نکردند از مسیر که برایشان تعیین شده بود خارج شوند. یک مشت بنای ساده.