۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

قضاوت

کودک، فارغ از مشغولیات دنیوی، پیتیکو پیتکو می‌کرد و نغمه‌ی بی‌ربطی سر داده بود و بحث مسخره‌ی مادرپدرش برایش اهمیتی هرچند ناچیز نداشت. مادرپدر داشتند بر سر این‌که بر هنرمند لازم است که تاریخ هنر بداند یا نه بحث می‌کردند. کودک، پیتیکو پیتیکو کنان و نغمه سرایان، پایش به ناگه به سنگی خورد و بر زمین افتاد و گریه‌ای سر داد که گوش خدا را کر کرد. پدر گفت:‌«منتقد هنری شاید لازم داشته باشد کل تاریخ هنر را از بر داشته باشد اما، هنرمند لازم ندارد که حتی خلاقیتش کور می‌شود.» مادر گفت:«صد بار بهت گفتم بچه زمین می‌خوره. عر عر نداره که. پاشو خودت رو لوس نکن.» و ادامه داد:«هنرمندی که تاریخ هنر رو ندونه مثل نویسنده‌ای می‌مونه که تا حالا یک کتابم نخونده و فرق همینگ‌وی و بکت رو نمی‌دونه.» پدر گفت دقیقن. کودک نالکی کرد و بلند شد و قدم اول را برداشت و متوجه این امر شد که می‌تواند راه برود. ثانیه‌ای نگذشت که شروع کرد به پیتیکو پیتیکو کردن و در لمحه‌ نغمه‌ی بی‌ربط دیگری سر داد.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ