۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
لعنت به ذات نداشتهاش
عرق میریخت و اضطراب داشت. حالت کسی را داشت که دست نسبتن خوبی دارد و نمیداند دستش را بریزد یا خطر کند و بماند. من هیچ نداشتم و میخواستم از این اضطرابش سواستفاده کنم. تمام پولم را شرط بستم. کمی فکر کرد و اینپاآنپا کرد و نمایشش را کامل کرد. بیشک شاه و بیبی و سرباز و ده و نه دل داشت و اینهمه فیلم بود که داشت بازی میکرد. این را لحظهای که دستم را از روی نصف داراییام برداشتم کشف کردم.
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
آهنگ
آهنگ گوش دادنش این طور بود که آهنگ را آنقدر جلو میزد تا به دقیقهی مورد پسندش برسد و وقتی که دقیقه به اتمام میرسید، میزد آهنگ بعدی و روز از نو.
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
لاکردار
لاکردار رحم ندارد. یک دقیقه تگرگ میفرستد. یک دقیقه شدت آفتاب مخت را به جوش میآورد. یک دقیقه برف و بوران دفنت میکند. یک دقیقه باد کورت میکند. یک دقیقه گردباد با خود میبردت. بک دقیقه باران قورباغه حیرتزدهات میکند. یک دقیقه توفان دمار از روزگار نداشتهات در میآورد. یک دقیقه هم زمینلرزه از ایستادن و مقاومت ناامیدت میکند. لاکردار رحم ندارد.
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
سربههوا و کونبهزمین
سربههوایی کونبهزمینی را دید. پرسیدش در خاک و گل به دنبال چه میگردد. کونبهزمین پاسخ داد دنبال حقیقت زندگی و ادامه داد که تو دنبال چه در آسمانی. سربههوا به آسمان نگاه کرد و پرندهای دید و دنبالش کرد و در رودخانه افتاد. کونبهزمین لبخندی به خاک زد و یادداشتی در برگهای از دفتری وارد کرد. سربههوا صندوق به دست برگشت و از کونبهزمین خواست که بازش کند و خود شروع کرد از درختکی بالا رفتن. به طور قطع کونبهزمین طلا و جواهر و مروارید و کوفت و درد در صندوق پیدا کرد و سر به هوا را صدا زد و او هم بعد کوتاه مدتی همه را به باد داد و باز کونبهزمین در دفترچهاش یادداشتی وارد کرد و به همین منوال از ازل تا ابد سپری شد.
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
خلاقیت نزد ایرانیان است و بس
سی و شش گفت: «ما و ما و نصف ما و نیمهای از نصف ما، گر تو هم با ما شوی جملگی ۱۰۰ میشویم.»
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی؟
بیست و شش سال و چند روزم بود که سفر هفت روزهی خود را آغاز کردم. هفت شبانهروز نادیدنیها دیدم و ناشنیدنیها شنیدم و نشدنیها کردم و ناکجاآبادها رفتم و ناموختنیها آموختم. بیست و هفت ساله شده بودم آنگه که باز گشتم.
اشتراک در:
پستها (Atom)