۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

لعنت به ذات نداشته‌اش

عرق می‌ریخت و اضطراب داشت. حالت کسی را داشت که دست نسبتن خوبی دارد و نمی‌داند دستش را بریزد یا خطر کند و بماند. من هیچ نداشتم و می‌خواستم از این اضطرابش سواستفاده کنم. تمام پولم را شرط بستم. کمی فکر کرد و این‌پاآن‌پا کرد و نمایشش را کامل کرد. بی‌شک شاه و بی‌بی و سرباز و ده و نه دل داشت و این‌همه فیلم بود که داشت بازی می‌کرد. این را لحظه‌ای که دستم را از روی نصف دارا‌یی‌ام برداشتم کشف کردم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ