نوشتهاش قابل خواندن نبود. گمان میکنم ۱۰۰ سالی عمر داشت. نمیفهمیدم این همه [اراجیف] را از کجایش درآورده است. بیشتر میخواندم و [کمتر] میفهمیدم. به نظر میرسید سعی دارد منظور[ بیاهمیت]ش را در لابهلای خطوط پنهان کند. به طرز عجیب[ مازوخیستوار]ی نوشتهی ۴۷ واژهایاش را شصت بار خواندم تا متوجه [اینکه چطور شخصی میتواند اسم چرندیاتش را نوشته بگذارد] شوم.
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
لایهها
بیمقدمه گفت: «برای معروف شدن احتیاج داری عامهپسند باشی. برای عامهپسند بودن مجبوری کارها رو اونجوری که خودت دوست داری انجام ندی و اونجوری که دیگران میپسندند انجام بدی. اولش سخته میدونم ولی بعد میتونی با معروفیتت هزارتا کار کنی که خودت دوست داری. مثلن میتونی گروه سکوت راه بندازی و ملت رو مجبور کنی یک روز حرف نزنن ببینی دنیا چی میشه. یا میتونی یک صفحه رو سیاه کنی بفروشی ۲۵۰ هزار دلار. یا مثلن مدل موی احمقانه مد کنی. یا مثلن تبلیغ یک مجلهی الکی رو بکنی و جدّیش کنی. یا میتونی تیکهای عصبیت رو بانمک جا بزنی. یا مثلن کرسیشعر بگی، به نظر جملهی قصار بیاد. یا حتی پیشنهاد مبارزهی با ازرشها بدی. یا میتونی مثلن چون بازیگر معروفی هستی بزنی تو کار نقاشی که همیشه آرزوش رو داشتی. فقط اولش سخته.»
بیهدف جواب دادم: «عجب.»
بیهدف جواب دادم: «عجب.»
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
کلاغ سفید
هر بار که وارد تونل میشوم با اینکه میدانم (چون ۱۲۰ بار اتفاق افتاده است) روزی از تونل خارج میشوم، باز هم ترس عجیبی دارم که مباد هیچوقت خارج نشوم. تو گویی باور کردم وجود کلاغ سفید ممکن است.
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
برگرفته شده از حقیقت
احمق اول به انگلیسی: ببخشید؟ چطوری برم سنت مارکو؟
احمق دوم به ایتالیایی: ببخشید من ایتالیایی صحبت نمیکنم.
احمق دوم به ایتالیایی: ببخشید من ایتالیایی صحبت نمیکنم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
ژن هوش غالب است
فقط ۴ سالش بود ولی میفهمید اینکه یک بچهی ۴ ساله روزنامه دستش بگیرد و وانمود کند دارد میخواندش خندهدار است.
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
پول
هر کس با پولش کاری میکرد.
یکی خرج نانخورهایش را میداد.
یکی خرج سفرهای آنچنانی میکرد.
یکی رستورانهای آنچنانی میرفت.
یکی دستگاه جوشکاری میخرید.
یکی به بینوایان کمک میکرد.
یکی صفرهای حسابش را زیاد میکرد.
یکی شعبههای کمپانیش را زیاد میکرد.
یکی در راه آرمانش آتشش میزد.
یکی کنسولهای بازیش را ارتقا میداد.
یکی اتاق پوشاکش را پر میکرد.
یکی بیاموهاش را فراری میکرد.
یکی مدرسه میساخت.
یکی بازیگر اول فیلم خودش میشد.
یکی دودش میکرد.
یکی مینوشیدش.
یکی کشتی سوراخ میخرید.
یکی مدام مهمانی میگرفت.
یکی مدام همخوابه میگرفت.
یکی طبقات خانهاش را زیاد میکرد.
یکی هم خرج کندن چاهش میکرد و پس خرج پر کردن همان چاه.
هر کس با پولش کاری میکرد.
یکی خرج نانخورهایش را میداد.
یکی خرج سفرهای آنچنانی میکرد.
یکی رستورانهای آنچنانی میرفت.
یکی دستگاه جوشکاری میخرید.
یکی به بینوایان کمک میکرد.
یکی صفرهای حسابش را زیاد میکرد.
یکی شعبههای کمپانیش را زیاد میکرد.
یکی در راه آرمانش آتشش میزد.
یکی کنسولهای بازیش را ارتقا میداد.
یکی اتاق پوشاکش را پر میکرد.
یکی بیاموهاش را فراری میکرد.
یکی مدرسه میساخت.
یکی بازیگر اول فیلم خودش میشد.
یکی دودش میکرد.
یکی مینوشیدش.
یکی کشتی سوراخ میخرید.
یکی مدام مهمانی میگرفت.
یکی مدام همخوابه میگرفت.
یکی طبقات خانهاش را زیاد میکرد.
یکی هم خرج کندن چاهش میکرد و پس خرج پر کردن همان چاه.
هر کس با پولش کاری میکرد.
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
حداکثر ۳۰ کلمه
حوصلهی خواندن پستهایی که بیشتر از سه خط هستند را ندارم. حتی اگر مطلب به طور متوسط بیش از ۱۰ کلمه در خط داشته باشد هم حوصلهی خواندنش را ندارم.
اشتراک در:
پستها (Atom)