باز بساطمان را در کوچکبقچهمان گذاشتیم واسبابکشی که نه، فرار کردیم به مسکنی تازه که شاید اینبار سرنوشتمان طور دیگری به بازیمان گیرد. باز هم چون گذشته پس از چند روز اول در خانهی نو، توجهمان را کم کردیم و هی از اتوبوس دیر پیاده شدیم و باز باید چند ماهی تحمل کنیم که مسیر و زمان دستمان بیاید. یکه تفاوتش این است که این بار اتوبوس مسیر برگشت، درست به موقع سوارمان میکند و برمان میگرداند به خانهی جدیدمان.
۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
ترجیعبند یا ترکیببند
من داشتم نگاه میکردم و او داشت میدوید. از این زنهای به شدت مبادیآداب بود و علاقهمندی وافری به هماهنگ کردن چیزهای محیرالعقول داشت. گاهی بند کفشش را همرنگ گیرهی سرش میکرد. گاهی کمربندش را با گوشوارهاش یکرنگ میکرد. گاهی رنگ مویش را با رنگ شلوارش هماهنگ میکرد و گاهی رنگ چمشش را با رنگ لاکش. من داشتم نگاه میکردم و او داشت میدوید و با هم داشتیم ترجیعبند میسرودیم. شاید هم ترکیببند. هیچوقت شعر را به درستی نیاموختم و او هم هیچوقت زندگی را. آنقدر لکهبرهای مختلف در خانهاش داشت که جایی برای مشروبهای الکلی که من گهگاه برایش به هدیه میبردم، نداشت. در انباریاش تنها چیزهای بهدردنخور، مشروبهای من بود که هرگز نه او از آنها استفاده میکرد و نه من دست از به هدیه بردنشان برمیداشتم. مجموعهی بسیار قشنگ و پرباری شده بود که شرط میبندم حتی در خانهی آن پیرمردهای پولداری که نمیدانند ثروتشان را چگونه هدر دهند هم، پیدا نمیشود. من نگاه میکردم و او میدوید و با هم ترجیعبند یا ترکیببند میسرودیم. من سعی میکردم دویدن او را نگاه کنم ولی گاهی چنان سریع میدوید که من عقب میماندم. ایرادی نمیتوانستی به او بگیری؛ حتی اگر با خطکش فاصلهی بین چوبلباسیهایش را اندازه میگرفتی، درصد خطا کمتر از یکدهم میشد. هر روز همان ساعتی از خواب بیدار میشد که دیروز و همان ساعتی از سر کار بر میگشت که دیروز و همان ساعتی مسواک میکرد و حمام میرفت که دیروز و همان ساعتی عشقبازی میکرد که دیروز و همان ساعتی لنزهای رنگیاش را در میآورد که دیروز. من نگاه میکردم و او میدوید و با هم ترکیب یا ترجیعبند میسرودیم. تصمیم گرفتم اینبار که به دیدنش میروم به جای مشروب، از آن جامشروبیهای سلطنتی ببرم که به جای چیدن مشروبهایش در کتابخانههای انباری، زین پس مشروبها را در جامشروبی سلطنتی بچیند.
۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
ادا
با حسن حوصلهمان سررفته، نشسته بودیم داشتیم ادای براتیگان را در میآوردیم.
من گفتم: «اولین خاطرهام مربوط میشود به زمانی که شش سالم بود. شاید هم پنج یا چهار. داشتم میدویدم طرف بالکن که ببینم چه خبر است که پایم خورد به شیشهی شیر و پاره شد. آن وقتها هنوز در خانهمان بالکن داشتیم و مادرم در آن باغ کوچکی از درختچههای اقاقیا و زرشک و خرزهره داشت. پایم که برید گریه نکردم تا وقتی پزشک لعنتی به دروغ گفت که فقط سه تا آمپول بهم میزند. ولی صد و بیست تا زد و وقتی پرسیدم چرا صد و بیست تا زدی تو که فقط گفتی سه تا، به دروغ جواب داد که نه! گفتم صد و بیست تا که از این صد وبیست تا سه تایش درد دارد. یادم میآید که بعد از اینکه پایم زخم شد، پدرم از خانوم همسایه روزنامه گرفت و دور پایم پیچید که خونش بند بیاید که نمیرم. ولی یادم میآید که پایم خیلی بزرگ بود. اندازه ی پایی که الان دارم. ولی همش چهار یا پنج یا شش سالم بود. می دانم که کمتر از شش سالم بود چون شش سالگی خانهمان را عوض کردیم و دیگر بالکن نداشتیم.»
حسن گفت: «من تحقیقات زیادی راجع به شترها کردم. میدانم شترهای عربی یک کوهان دارند در حالی که شترها معمولن دو کوهانی هستند. من خودم یک شتر دو کوهانی در سال 1937 از یک عرب خریدم، ولی شترم عربی نبود چون دو کوهان داشت. شترم قهوهای روشن و بود و چند نوار قهوهای تیره گردنش را به پاهای عقبیاش وصل می کرد. شترم عادتهای عجیبی داشت. صبح که بیدار میشد، قبل از صبحانه به مدت ده دقیقه به طلوع کردن آفتاب خیره میشد. همیشه هم درست ده دقیقه قبل از طلوع بیدار میشد. نمیدانم چطور حساب میکرد. من خودم همیشه قبل از هفت بیدار میشوم ولی زمان طلوع آفتاب که ثابت نیست، هرروز تغییر میکند. همهاش فکر میکنم به چرخش زمین دور خورشید و خودش بستگی دارد. شاید به حرکت خود خورشید هم مربوط باشد. شترم عادت داشت روزی پنج وعده غذا بخورد. فکر کنم یکی از کوهانهایش کار نمیکرد. آخر عربی بود. باید فقط یک کوهان میداشت.»
من معتقد بودم او استعداد ادا درآوردنش حرف ندارد و او معتقد بود من استعداد ادا درآوردنم حرف ندارد.
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
بعد از مرگم
حسن که رفته بود، مخ برنامهنویسش را زدم و بهجای حذف حرف ث، برنامهای نوشت که متون زیر را خودکار تولید کرد که بعد از مرگم بدهم چاپ کنند و معروف شوم:
و آیا تصعید در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسیترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای چگالش آوریم خود بخود است که منظور میرسد. چگالش همان یک راست تغییر کردن از فراگیری تام به جمعیت است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن میکند. پس در راه کشف مصداق بر میآییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو با نفوذ بیرحمانهی سرما چندین برابر شده؟ بلاخص نیمهی شب که پارپارهی وجودت تسلیم این محق میشود. منفی بیست و هشت کم نیست.
و آیا چگالش در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسیترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای تصعید آوریم خود بخود است که منظور میرسد. تصعید همان یک راست نغییر کردن از جمعیت به فراگیری تام است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن میکند. پس در راه کشف مصداق بر میآییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو در اشعههای ساطع از خورشید مستقیما فرافکن شده؟ بالاخص نیمهی روز که پارپارهی مغزت تسلیم این محق میشود. چهل و دو کم نیست.
فکر کنم هنوز خردهای کار دارد، برنامه را میگویم.
و آیا تصعید در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسیترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای چگالش آوریم خود بخود است که منظور میرسد. چگالش همان یک راست تغییر کردن از فراگیری تام به جمعیت است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن میکند. پس در راه کشف مصداق بر میآییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو با نفوذ بیرحمانهی سرما چندین برابر شده؟ بلاخص نیمهی شب که پارپارهی وجودت تسلیم این محق میشود. منفی بیست و هشت کم نیست.
و آیا چگالش در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسیترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای تصعید آوریم خود بخود است که منظور میرسد. تصعید همان یک راست نغییر کردن از جمعیت به فراگیری تام است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن میکند. پس در راه کشف مصداق بر میآییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو در اشعههای ساطع از خورشید مستقیما فرافکن شده؟ بالاخص نیمهی روز که پارپارهی مغزت تسلیم این محق میشود. چهل و دو کم نیست.
فکر کنم هنوز خردهای کار دارد، برنامه را میگویم.
اشتراک در:
پستها (Atom)