۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
جادهی یکطرفه
خرامان داشت میرفت و هر قدمش قد پنج قدم معمولی طول میکشید. مردمان را میدید و بهتزده از خود میپرسید اینهمه برای چه با این سرعت سرسامآور میدوند. نسبی بود به گمانم. خودش آهسته میرفت و گمان برده بود آنان میدوند در پی سبقت گرفتن از هم و اول شدن و فخر فروختن و غیره. لحظهای ایستاد که تمرکز کند بلکه به راز آنان پی ببرد. هر چه بیشتر تمرکز کرد کمتر پی برد. نمیتوانست مثل آنان چند کار را با هم بکند. فکر میکرد که نمیخواهد. کمی دوید که به آنان برسد و بپرسد. رسید و پرسید. به وضوح چیزی عایدش نشد. فکر کرد که مد است و خود نیز شروع به دویدن کرد. خداشاهد خوب هم دوید و داشت به دو درصد اول میرسید. به دو درصد اول رسید. یادش نمیآمد برای چه میدود. ایستاد که تمرکز کند بلکه به یاد آورد. بدن درد گرفت. دوباره شروع به دویدن کرد. سرعتش اما کم و کمتر میشد مدام. ایستاد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه
ضمیر
و بهراستی خلقتان کردم بیآنکه بدام چه غلطی دارم میکنم و بهراستی نشان دادید که لیاقتش را ندارید. چپ رفتید و راست آمدید و هی باز هم چپ و راست رفتید و آمدید و یک بار سر بلند نکردید و به آسمان ننگریستید و در همان گل و لای و خسی که بودید دست و پا زدید و وانمود کردید که حتی شاخهی درختی هم بالای سرتان نیست که دست بر آن گرفته و خود را رها کنید. و بهراستی که لیاقتتان همان خس و گل و لای و کوفت و درد است. در آینه نگریستید و قناری پنداشتید آن قورباغهی زشت و وزغگون را. حقیقت وارونه آنچنان در کنه وجودتان جای خوش کرده بود که محلی برای شک باقی نمانده بود. و بهراستی خلقتان کردم بیآنکه بدانم مواد اولیهام هم مواد اولیهی قورباغه بوده و نه قناری. غلط کردم و حالی به کردهام پی بردم که دیگر راه بازگشت تبدیل به نقطه شده بود. لقمه را دور دهان چرخاندم جای آنکه سادهانگارانه قورتش دهم. با علم به اینکه مواد اولیه را به ترتیب غلط هم چیدم، با سرسختی با همان ترتیب غلط قاطی کردمشان و قورباغهها وزغگونه شدند. چپ رفتم و راست آمدم و به هم زدم و باز چپ و راست به هم زدم و خدا شاهد خوب به هم زدم و هر آنچه در چنته داشتم و نداشتم رو کردم و در عین ناباوری به جای قناری قورباغکی وزغگون خلق کردم. از نو شروع کردم و هر بار در عین ناباوری همان آش و همان کاسه عایدم شد. پشیمان از کرده خویش آتشی که خدا شاهد خوب آتشی هم بود سرپا کردم و خواستم قورباغههای وزغگون را یکی یکی در آن بیندازم. اولین قورباغه را که نزدیک آتش کردم تبدیل به قناری شد. کناری گذاشتمش و دومی را که خواستم از شرش خلاص شوم باز به نظر قناری آمد و سومی و چهارمی و پنجمی هم. از صرافتش افتادم. قورباغهها را به حال خود رها کردم که چپ و راست بر سر و کله هم بزنند و در صدد خلق چلچله برآمدم.
۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه
دو دو
خدا شاهد است بارها دو را با دو جمع کرد. به طرق مختلف، هر آنچه که در چنته داشت. اما هر بار جواب یک چیز بود؛ چهار. دو پرتقال داشت دو پرتقال دیگر هم برداشت، در انتها چهار پرتقال داشت. با تخم مرغ و سیب و انگشت و چوب کبریت و مداد و لوبیا و توپ و تیر و کوفت و درد هم خدا شاهد است که امتحان کرد و در آخر باز از هر یک چهار تا داشت. حتی کلک زد و دو جفت کفش برداشت اما، چهار لنگه کفش لعنتی خیره به تلاش بیهودهاش خندیدند. آمد خلاقیت به خرج دهد و از سرنوشت شومش فرار کند و از ضرب جای جمع استفاده کند اما، دو مسواکش را که جلوی آینه گذاشت باز چهار مسواک نمک به حروم شد. راه فراری نبود، دو نفر چهار چشم دارند و دو دوچرخه چهار چرخ و دو شتر چهار کوهان و دو کفش چهار بند و دو دست چهار پشت و رو و دو کوه چهار نصفه کوه و دو در چهار حرف و دو نقطه چهار طرف و دو رو چهار شانس و دو دو چهار یک.
اشتراک در:
پستها (Atom)