۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
جادهی یکطرفه
خرامان داشت میرفت و هر قدمش قد پنج قدم معمولی طول میکشید. مردمان را میدید و بهتزده از خود میپرسید اینهمه برای چه با این سرعت سرسامآور میدوند. نسبی بود به گمانم. خودش آهسته میرفت و گمان برده بود آنان میدوند در پی سبقت گرفتن از هم و اول شدن و فخر فروختن و غیره. لحظهای ایستاد که تمرکز کند بلکه به راز آنان پی ببرد. هر چه بیشتر تمرکز کرد کمتر پی برد. نمیتوانست مثل آنان چند کار را با هم بکند. فکر میکرد که نمیخواهد. کمی دوید که به آنان برسد و بپرسد. رسید و پرسید. به وضوح چیزی عایدش نشد. فکر کرد که مد است و خود نیز شروع به دویدن کرد. خداشاهد خوب هم دوید و داشت به دو درصد اول میرسید. به دو درصد اول رسید. یادش نمیآمد برای چه میدود. ایستاد که تمرکز کند بلکه به یاد آورد. بدن درد گرفت. دوباره شروع به دویدن کرد. سرعتش اما کم و کمتر میشد مدام. ایستاد.