۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

فرفره

ابتدا دستش را تا جایی که می‌توانست دراز کرد و بعد پایش را در جهت مخالف تا نیمه‌ی تن بالا آورد و سعی کرد به جایی گیر دهد. دست دیگر را کمی بالاتر از دست قبلی به جای دیگری گیر داد. صخره‌نوردی می‌کرد به گمان من و به گمان خودش حرفه‌ای بود. کمی با دست چپ بالاتر رفت و پایش را در شکمش جمع کرد و سعی کرد با دست راست بالاتر رود. این بار با دست چپ جهش بزرگ‌تری کرد. پای چپ نداشت اما هم‌چنان فکر می‌کرد خدای این کار است و بس. ده متری به هدف مانده بود. عرق از سر و رویش روان بود ولی باید ثابت می‌کرد که می‌تواند هرچند به گمان ناشدنی می‌آمد. دست چپ را که داشت جاسازی می‌کرد پایش لغزید و از یک دست آویزان شد. کم مانده بود که پرت شود اما، دست و پای مانده در هوایش راه خود را یافتند و نفسی کشید. پنج متری بیش‌تر نمانده بود اما، پایش دیگر توان حملش را نداشت. باید ثابت می‌کرد که می‌تواند. در حالت تی کمی استراحت کرد. دو سه دست دیگری هم بالا رفت. گرچه باید می‌توانست ولی نتوانست. خود را رها کرد.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ