داشت وسایل سفرش را میبست و لحظه شماری میکرد صبح شود. اولین بار بود بدون خانواده به سفر میرفت. خوابش نمیبرد. تا صبح هزار بار یک هفتهای را که در سفر قرار بود باشد مرور کرد.
همه دست از کار و درس کشیده بودند و در یک حرکت هماهنگ فریاد زنان به وضع موجود اعتراض میکردند. یکصدا اعتراض میکردند. هیجان بیش از حد خود را با نعره بیرون میداد.
فرزندش بعد از ساعتی گریه کردن بیوقفه، مثل مریم مقدس خوابیده بود. لحظهای نمیتوانست چشم ازش برگیرد. حس لذت عمیقی تمام وجودش را فرا گرفته بود.
دکترها گفته بودندش که اگر یک روز دیرتر مراجعه میکرد، آب مروارید صد در صد کورش کرده بود. بدست آوردن بینایی دوبارهاش را جشن گرفت.
نگاهش به چاقوی گوشتبری افتاد. لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست چون میدانست هرآینه میتواند خودش را از شر تحمل درد خلاص کند.