و بهراستی خلقتان کردم بیآنکه بدام چه غلطی دارم میکنم و بهراستی نشان دادید که لیاقتش را ندارید. چپ رفتید و راست آمدید و هی باز هم چپ و راست رفتید و آمدید و یک بار سر بلند نکردید و به آسمان ننگریستید و در همان گل و لای و خسی که بودید دست و پا زدید و وانمود کردید که حتی شاخهی درختی هم بالای سرتان نیست که دست بر آن گرفته و خود را رها کنید. و بهراستی که لیاقتتان همان خس و گل و لای و کوفت و درد است. در آینه نگریستید و قناری پنداشتید آن قورباغهی زشت و وزغگون را. حقیقت وارونه آنچنان در کنه وجودتان جای خوش کرده بود که محلی برای شک باقی نمانده بود. و بهراستی خلقتان کردم بیآنکه بدانم مواد اولیهام هم مواد اولیهی قورباغه بوده و نه قناری. غلط کردم و حالی به کردهام پی بردم که دیگر راه بازگشت تبدیل به نقطه شده بود. لقمه را دور دهان چرخاندم جای آنکه سادهانگارانه قورتش دهم. با علم به اینکه مواد اولیه را به ترتیب غلط هم چیدم، با سرسختی با همان ترتیب غلط قاطی کردمشان و قورباغهها وزغگونه شدند. چپ رفتم و راست آمدم و به هم زدم و باز چپ و راست به هم زدم و خدا شاهد خوب به هم زدم و هر آنچه در چنته داشتم و نداشتم رو کردم و در عین ناباوری به جای قناری قورباغکی وزغگون خلق کردم. از نو شروع کردم و هر بار در عین ناباوری همان آش و همان کاسه عایدم شد. پشیمان از کرده خویش آتشی که خدا شاهد خوب آتشی هم بود سرپا کردم و خواستم قورباغههای وزغگون را یکی یکی در آن بیندازم. اولین قورباغه را که نزدیک آتش کردم تبدیل به قناری شد. کناری گذاشتمش و دومی را که خواستم از شرش خلاص شوم باز به نظر قناری آمد و سومی و چهارمی و پنجمی هم. از صرافتش افتادم. قورباغهها را به حال خود رها کردم که چپ و راست بر سر و کله هم بزنند و در صدد خلق چلچله برآمدم.