۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
آبرو
تصمیم گرفته بود حروف زیادی، بیمعنی و هویت و مسخره را از زبان فارسی حذف کند. ث، ح، ذ، ص، ض، ط، ظ، غ. به نزرش بیست و چهار هرف کافی بود و باقی ازافه. معتقد بود احمقانهتر از این نمیشود که دو حرف با یک صدا و با دو شکل مختلف وجود داشته باشد، چه رسد به سه یا چهار شکل. برایش خنده دار بود. از همان بچگی هم دیکته صفر میشد. حداقل بیست غلط را داشت. بعدها فهمید که چرا صفر میشود ولی اولها متوجه نبود. معلم وقیحش انتظار داشت نماز گزاردن را با "ز"ی "ر"ای بنویسد و جا گذاشتن را با ذال. هرچند باورش سخت بود ولی به طور جدی این انتظار میرفت. آن قدر زور زدند که آخر در یک نامهی اداری فیض را با یک دستهی طاظایی روی ضاد نوشت و آبرویش رفت.
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
بدی نبود
برایش فرقی نداشت. آرام میآمد و آرام میرفت. اصراری نداشت. به هیچ چیز و کس و کاری اصراری نداشت. هیچ نمیشنیدی که بگوید دلم خواسته فلان کار را بکنم و حالا چه میگویی یا به تو چه و از این قبیل بحثها. کارش را میکرد و میرفت و توجیهکی میکرد و اهمیتی نمیداد. اگر در یک پنجراهی ولش میکردی در کثری از دقیقه یک راه را انتخاب میکرد و اگر میپرسیدی چرا؟ هزار و یک دلیل میآورد که هیچکدام دلیل اصلیش نبودند. در اصل دلیل اصلی نداشت. خیلی اهمیتی نمیداد. همه چیز برایش علیالسویه بود. با باران قورباغه همانقدر حال میکرد که با حلیم گوشت شتر یا باقلوای ترکی یا زلزله یا موسیقی گوش دادن در یک عصر جمعه یا دستی کشیدن در یک شب بارانی یا کشتن یک مگس فضول یا سواری گرفتن از یک قاطر ساده یا پریدن از طبقهی اول یا خیره شدن به ناکجاآباد در حین جویدن سقز یا هر غلط دیگری از این قبیله. روی هم رفته بدی نبود فقط همه چیز و کس و کاری برایش علیالسویه بود و آمد و رفتش چون آمد و رفت روح بود و هیچ برایش فرفی نمیکرد.
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
طرف
از عقاب بلندپروازتر و از لاکپشت زیبارویتر و از خرگوش سریعتر و از سگ خوشبرخوردتر و از آهو درازتر و از قورباغه انعطافپذیرتر و از پشه نکتهسنجتر و از شترمرغ تیزتر و از گربه وفادارتر و از مورچهخوار بیقیدتر و از ملخ پرتحرکتر و از دارکوب پرکارتر و از سمور خلاقتر و از دلفین بااستعدادتر و از کانگورو مهربانتر و از خرس وحشیتر و از ببر پاکیزهتر و از مگس کنجکاوتر و از گوزن براتر و از زنبور کاراتر و از روباه خوشصداتر بود.
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
همین است که است
کمرش خم شده بود. یعنی کامل گوژپشت شده بود. آدمی رغبت نمیکرد نگاهش کند. مدام میخواستی به او بگویی که کمرت را صاف کن و این چه وضعی است یا لامذهب خجالت بکش. ولی نمیگفتی. یعنی دلت میسوخت. آخر نمیتوانست. یعنی میتوانست ولی نمیخواست. یعنی نمیتوانست که بخواهد. دست خودش نبود. دست هیچکسی نبود. اینطوری زاده شده بود. که نخواهد. فقط میتوانست نخواهد. اصلن حتی نمیدانست چه میخواهد. فقط میدانست چه نمیخواهد. شعر میگفت. این یک مورد استعداد را داشت. شاعر خوبی بود. فکر هم نمیکرد ولی شعر خوب میگفت. آن هم دست خودش نبود. دهان که باز میکرد حرف از آن بیرون نمیآمد که فقط شعر بیرون میآمد. دست خودش نبود. نمیتوانست حرف عادی بزند. شعرهایش هم بیسروته بودند. سعی هم نمیکرد به زور سر و تهی برایشان بگذارد. اصلن عادت کرده بود بیسروته باشد. واهمهای هم نداشت. همین بود که بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)