این بار در دشت داشت قدم میزد. دشت وسیعی بود. اگر خودش را مرکز دایرهای دلبهخواه قرار میداد، هیچ ایدهای نداشت رفتن در مسیر کدام شعاع زودتر از این فلاکت نجاتش میدهد. آخر از دشت نفرت داشت. همانقدر که ازراییل از نوح نفرت داشت و یزید از حسین و مار از پونه و میخ از چکش و پشه از وزغ و غیرههایی از این قبیله. باری، با خود فکر کرد که هیچ نمیداند کجاست و چگونه به اینجا رسیده و چرا. هر سو هم که مینگریست یک شکل بود. هیچ سمتی هیچ برتریای به سمت دیگر نداشت. خورشید را نگاه کرد بلکه شمال و جنوب را پیدا کند ولی با خود فکر کرد که چه؟ فرقی نمیکرد. تصمیم گرفت به چهار طرف عمود بر هم پنج دقیقه بدود که شاید اطلاعات هر چند اندکی بدست آورد. هر بار روی خط مستقیم پنج دقیقه میرفت، پنج دقیقه باز میگشت، نود درجه برخلاف عقربههای ساعت میچرخید و روز از نو و روزی از نو. فایده نداشت. دشت کم نمیآورد. پنج دقیقه را ده دقیقه کرد. باز همان آش و همان کاسه. دید راه به جایی نمیبرد سمتی را برگزید و به راه افتاد. تشنه، خسته، گرسنه، ناامید و عصبانی به راه افتاد. کمی که رفت به آب و سایه و میوه و درخت و حیوانات و آدمیان و اینها رسید و کم کم به دشت خو گرفت و دیگر ناامید و عصبانی نبود. فراموش کرده بود روزهای نخستین را. فراموش کرده بود دنبال چه بوده بود. از همواری دشت لذت میبرد. به گمانم حتی عاشق شده بود. روزگار میگذراند و شادمانه در دشت میدوید. دیگر فکر و حساب نمیکرد. فقط میرفت و آواز میخواند و میدوید و میچشید و میرقصید و میپرید و حال و صفا میکرد. روی همان مسیر مستقیمی که روز نخست تصادفن برگزیده بود.