۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

کودکی

مارمولک، خسته و تشنه، سعی در فرار از دست چهار کفش وحشی‌ای داشت که حضور محدودش را نمی‌پذیرفته و در صدد منهدم کردنش بودند. مارمولک نمی‌دانست که چهار کفش فقط می‌خواستند گیرش بیندازند، دمش را ببرند و تبدیلش کنند به دو مارمولک.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ