گویند چمچراغآباد همیشه حکومت گلبلبلی نداشته که دویست سال دیکتاتوری به خود دیده و کم افتخارات ندارد. گویند مردم چمچراغآباد مردمکانی بس غیور و روشنفکر و شجاع و راسخ و امیدوار و سرافراز و خوشفکرند. این مردم کم نظیر بعد از دویست سال صبر آخرین دیکتاتور چچآ را بیرون راندند و حکومت گلبلبلی را از آن به بعد برقرار کردند. آخرین دیکتاتور چچآ حخام، معروف به حخام چاقال، کمشعورترین خاخانیان و ماحانیان و باقی زورگویان بود. در باب روانپریشیاش دیوانها سروده شده بود. گویند باری دلقک حخام که عامل نفوذی چچآییان در دربار حخامچاقال بود از وی پرسیده که اگر خورشید را به دست راستش بدهند و ماه را به دست چپش حاضر میشود یک هزارم چمچراغآباد را بدهد و حخام گفته بود «خورشید و ماه که سهل است خدا هم بیاید نمیدهم». در توصیف خونخواری حخامچاقال خروارها دیوان سروده بودند. دیوانها روی حخام را کم نمیکرد که مرهمی بود بر زخمهای خودشان. میسرودند که سردردهایشان را به دست فراموشی سپرند. میسرودند که سلامت عقلشان را از دست ندهند. میسرودند که ادامه دهند و دست نکشند. باری، بعد از دویست سال مبارزهی پی در پی حخام هم رفت و بساط دیکتاتوری برای همیشه برچیده شد و گویند چمچراغآباد دیگر هیچ جز گل و بلبل به خود ندید.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه
سر به بیابان میگذاشتند به ولله راحتتر بودند
یک سری مورچهی سیاه و کوچک دور هم جمع شده بودند و داشتند برای جمع کثیری از زرافهها تکلیف تایین میکردند. مورچهها کندذهن و خاکبسر و ترسو بودند اما، برای اطمینان حاصل کردن از اجرای تکالیفشان مشتی گرگ و خوک و غول و روباه و دایناسور و لاشخور و گوسفند و مادرمرده استخدام کرده بودند.
خوکها رحم نداشتند. شعور هم نداشتند. با چنگ و دندان و هر آنچه که به دستشان میرسید و نمیرسید به زرافههای بیمادرپدر حملهور میشدند.
گوسفندها فقط ۱۰سانتی دماغشان را میدیدند. فکر میکردند آیه آمده که دنبال چوپانهایشان بدوند. خر بودند.
لاشخورها منتظر میماندند گرگها و غولها و روباهها و دایناسورها و از همه مهمتر خوکها بدن زرافهها را بدرند و با لاشهاشان حال میکردند.
غولها مسئول شکنجه بودند لامذهبها.
گرگها و روباهها کنار مینشستند و باقی را هدایت میکردند. اکثریت مورچهها و خوکها و زرافهها و گوسفندها و مادرمردهها نمیدانستند گرگها و روباهها چه سگتولههایی هستند. لاشخورها و غولها و دایناسورها که اصلن آدم نبودند که بدانند یا ندانند.
مادرمردهها قابل ترحم بودند. نمیدانستند چطور خودشان را از منجلابی که درش افتاده بودند بیرون بکشند. بدبختها نه راه پس داشتند نه راه پیش.
دایناسورها دیده نمیشدند. حضور نامحسوس داشتند. میدانستی هستند ولی پیدایشان نمیکردی. لابد وظیفهی خطیری داشتند.
زرافهها هم دیگر به بالای گردن درازشان رسیده بود. طاقتشان طاق شده بود. کاسهی ترکخوردهی صبرشان لبریز شده بود. توان تحمل مصیبت را بیش از این نداشتند. باورشان نمیشد تاسی را ده بار بالا بیندازی و هر ده بار خط بیاید. سر به بیابان میگذاشتند به ولله راحتتر بودند. اما به دلایلی که بر خودشان و مورچهها و دایناسورها و مادرمردهها و بقیه واضح نبود سر به بیابان نمیگذاشتند و به زندگی ادامه میدادند.
خوکها رحم نداشتند. شعور هم نداشتند. با چنگ و دندان و هر آنچه که به دستشان میرسید و نمیرسید به زرافههای بیمادرپدر حملهور میشدند.
گوسفندها فقط ۱۰سانتی دماغشان را میدیدند. فکر میکردند آیه آمده که دنبال چوپانهایشان بدوند. خر بودند.
لاشخورها منتظر میماندند گرگها و غولها و روباهها و دایناسورها و از همه مهمتر خوکها بدن زرافهها را بدرند و با لاشهاشان حال میکردند.
غولها مسئول شکنجه بودند لامذهبها.
گرگها و روباهها کنار مینشستند و باقی را هدایت میکردند. اکثریت مورچهها و خوکها و زرافهها و گوسفندها و مادرمردهها نمیدانستند گرگها و روباهها چه سگتولههایی هستند. لاشخورها و غولها و دایناسورها که اصلن آدم نبودند که بدانند یا ندانند.
مادرمردهها قابل ترحم بودند. نمیدانستند چطور خودشان را از منجلابی که درش افتاده بودند بیرون بکشند. بدبختها نه راه پس داشتند نه راه پیش.
دایناسورها دیده نمیشدند. حضور نامحسوس داشتند. میدانستی هستند ولی پیدایشان نمیکردی. لابد وظیفهی خطیری داشتند.
زرافهها هم دیگر به بالای گردن درازشان رسیده بود. طاقتشان طاق شده بود. کاسهی ترکخوردهی صبرشان لبریز شده بود. توان تحمل مصیبت را بیش از این نداشتند. باورشان نمیشد تاسی را ده بار بالا بیندازی و هر ده بار خط بیاید. سر به بیابان میگذاشتند به ولله راحتتر بودند. اما به دلایلی که بر خودشان و مورچهها و دایناسورها و مادرمردهها و بقیه واضح نبود سر به بیابان نمیگذاشتند و به زندگی ادامه میدادند.
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
تخم سگها
تخم سگها شرم حالیشان نبود. حد نمیشناختند. خوی حتی حیوانی هم نداشتند. شعورشان قد شعور یک بچه مورچهی کندذهن عقبماندهی تهیمغز نفهم خاکبرسر بود. لجنصفتی و سگمذهبی از نگاه کثیف و گهگرفتهشان میبارید. سر و تهشان یکی شده بود و تمیزش حتی از متعادلترین چشمها هم بر نمیآمد. تبر به دست میگرفتی و قطعه قطعهشان میکردی، به خدا قسم، حقشان بود. حقی نداشتند ازسگکمترها. از توحش و جلادصفتی و غارتگری و تخمسگیشان دیوانها میتوانستی بسرایی.
اشتراک در:
پستها (Atom)