تخم سگها شرم حالیشان نبود. حد نمیشناختند. خوی حتی حیوانی هم نداشتند. شعورشان قد شعور یک بچه مورچهی کندذهن عقبماندهی تهیمغز نفهم خاکبرسر بود. لجنصفتی و سگمذهبی از نگاه کثیف و گهگرفتهشان میبارید. سر و تهشان یکی شده بود و تمیزش حتی از متعادلترین چشمها هم بر نمیآمد. تبر به دست میگرفتی و قطعه قطعهشان میکردی، به خدا قسم، حقشان بود. حقی نداشتند ازسگکمترها. از توحش و جلادصفتی و غارتگری و تخمسگیشان دیوانها میتوانستی بسرایی.