۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

سر به بیابان می‌گذاشتند به ولله راحت‌تر بودند

یک سری مورچه‌ی سیاه و کوچک دور هم جمع شده بودند و داشتند برای جمع کثیری از زرافه‌ها تکلیف تایین می‌کردند. مورچه‌ها کندذهن و خاکبسر و ترسو بودند اما، برای اطمینان حاصل کردن از اجرای تکالیفشان مشتی گرگ و خوک و غول و روباه و دایناسور و لاشخور و گوسفند و مادرمرده استخدام کرده بودند.

خوک‌ها رحم نداشتند. شعور هم نداشتند. با چنگ و دندان و هر آن‌چه که به دستشان می‌رسید و نمی‌رسید به زرافه‌های بی‌مادرپدر حمله‌ور می‌شدند.

گوسفند‌ها فقط ۱۰سانتی دماغشان را می‌دیدند. فکر می‌کردند آیه آمده که دنبال چوپان‌هایشان بدوند. خر بودند.

لاشخورها منتظر می‌ماندند گرگ‌ها و غول‌ها و روباه‌ها و دایناسور‌ها و از همه مهم‌تر خوک‌ها بدن زرافه‌ها را بدرند و با لاشه‌اشان حال می‌کردند.

غول‌ها مسئول شکنجه بودند لامذهب‌ها.

گرگ‌ها و روباه‌ها کنار می‌نشستند و باقی را هدایت می‌کردند. اکثریت مورچه‌ها و خوک‌ها و زرافه‌ها و گوسفندها و مادرمرده‌ها نمی‌دانستند گرگ‌ها و روباه‌ها چه سگ‌توله‌هایی هستند. لاشخورها و غول‌ها و دایناسورها که اصلن آدم نبودند که بدانند یا ندانند.

مادرمرده‌ها قابل ترحم بودند. نمی‌دانستند چطور خودشان را از منجلابی که درش افتاده بودند بیرون بکشند. بدبخت‌‌ها نه راه پس داشتند نه راه پیش.

دایناسورها دیده نمی‌شدند. حضور نامحسوس داشتند. می‌دانستی هستند ولی پیدایشان نمی‌کردی. لابد وظیفه‌ی خطیری داشتند.

زرافه‌ها هم دیگر به بالای گردن درازشان رسیده بود. طاقتشان طاق شده بود. کاسه‌ی ترک‌خورده‌ی صبرشان لبریز شده بود. توان تحمل مصیبت را بیش از این نداشتند. باورشان نمی‌شد تاسی را ده بار بالا بیندازی و هر ده بار خط بیاید. سر به بیابان می‌گذاشتند به ولله راحت‌تر بودند. اما به دلایلی که بر خودشان و مورچه‌ها و دایناسورها و مادرمرده‌ها و بقیه واضح نبود سر به بیابان نمی‌گذاشتند و به زندگی ادامه می‌دادند.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ