مادربزرگ قورباغهها با چشمان از حدقه بیرون زدهاش سعی داشت فن شکار حشره را به نوههای لاابالی و بیکارهاش بیاموزد. نوهها جز مسخرگی، دلقکبازی و بپر بپر نمیکردند. مادربزرگ اصرار داشت که شکار حشره در ذات یک قورباغه نهفته است و کودککان باز به مسخرگی میپرداختند. مادربزرگ قورباغهها از مادر قورباغهها خواست که به قورباغهها غذا ندهد بلکه شکار بیاموزند. مادر قورباغهها که رنج پارههای جگرش را نمیتوانست ببیند برای مدتی سر به بیابان گذاشت. پدر قورباغهها معتاد و الکلی و بیرگ و زنباره و نونبهنرخروزخور و بیکار و بی هنر و بیهدف بود. خالهها و داییها و عموها و عمههای قورباغهها یکی از یکی بهدردنخورتر بودند. مادربزرگ قورباغهها قبل از اینکه یکه آرزویش برآورده شود مرد. قورباغهها ماندند گرسنه و بیچاره. مدام به مغزشان فشار میآوردند بلکه به یاد آورند که مادربزرگ چطور حشره شکار میکرد. اول سعی کردند با دست و پایشان حشره بگیرند اما، حشرهها تیزتر از این حرفها بودند. بعد سعی کردند کلوخ به سمتشان نشانه روند ولی قورباغهها بیاستعدادتر از این صحبتها بودند. باری، فهمیدند حشرات به گلها علاقه دارند. صدها گل را روی برکه جمع کردند و هزاران حشره به سمت گلها آمدند و مست شدند و به پایکوبی در بهشتشان پرداختند. قوباغهها گلها را به سمت خشکی هدایت کردند و رویشان را با برگهای درخت آلو پوشاندند و به بپر بپر روی گلها و حشرهها و برگها پرداختند. چندی نگذشت که به اندازهی مصرف یک فصلشان حشره شکار کردند.
۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
فقط دلمان داشت آشوب میشد
مثلن خیر سرمان رفته بودیم کوهنوردی. کوه نبود که یعنی بود ولی مدام قله و دره میشد. تا میآمدیم فکر کنیم داریم صعود میکنیم و به قله میرسیم به ثانیه نکشیده رو به نزول بودیم و به اعماق دره میرفتیم. آنقدر سربالایی سرازیری شد که دیگر مفهوم صعود و نزول برایمان از بین رفته بود. دیگر نمیفهمیدیم کدام بهتر است کدام بدتر. دیگر نمیدانستیم هدفمان قله بوده یا به جلو رفتن. فقط معدهمان داشت به هم میخورد. تا میآمدیم به سربالایی عادت کنیم، سرازیری میشد. تا میآمدیم بپذیریم که دیگر در سرازیری افتادهایم و چارهای نیست جز قبول سرنوشت، سربالایی میشد. آنقدر قله دره کرد که دیگر حتی برای خودمان هم فرقی نداشت. فقط دلمان داشت آشوب میشد. سر به بیابان میگذاشتیم به ولله راحتتر بودیم.
۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
همین حدودها
خیلی جوان و خردسال بودم. دقیق یادم نمیآید. دوازده، چهارده، بیست. این حدودها خلاصه. چهارپایه گذاشته بودم روی میز روی تخت که به سقف رسیده، پازلی، پوستری، عروسکی، کوفتی، دردی را به سقف بچسبانم. حفظ تعادل سخت بود. درست لحظهای که چسباندم و غریو شادی سر دادم، چیدمان در هم ریخت و من ماندم و تنها چارهام که پریدن بود. پریدم روی تخت و چهارپایه و میز را به حال خود رها کردم. پازل یا پوستر یا کوفتی که به سقف چسبانده بودم کنده شده، بر سرم فرود آمد. بار دیگر چهارپایه و میز را روی تخت بنا کردم و این بار با حرکات گهوارهگون از سقوط جلوگیری کردم. دورخیز کردم که مشت محکمی به چسب بزنم که بار دیگر تلاشم را به هدر ندهد که بار دیگر تعادلم به هم خورد و دیگر برای پریدن دیر شده بود. خونین و مالین بر زمین نشسته بودم که پوستر لعنتی هم افتاد. یاد آن مورچه افتادم که شصت و هفت بار دانه را از دیوار بالا برده بود و آخر موفق شده بود. کرسیشعر محض بود. دستکم خستگیش باعث میشد هر بار کمتر از بار قبل بالا برود. پوستر کوفتی را پاره کردم و به دوندگی ادامه دادم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
نانی در دفاع از بیگناهان نبود
وکیل بیچاره باهوش بود. درس خوانده بود. میفهمید. قدرت استدلال کردن داشت. حق و ناحق را بو میکشید. فقط حاضر نبود از قاتلین و تبهکاران دفاع کند. همین شد که مجبور شده بود برای امرار معاش از سگ و گربه و گاه به گاه از ماهی و مرغ عشق و نوعی موش بزرگ دفاع کند. نانی در دفاع از بیگناهان نبود. از خودش خجالت میکشید ولی چارهای نداشت. از بخت بد روزگار سه قلو به دنیا آورده بود و باید خرجشان را میداد. باری، موکلش توسط یک سگ وحشی آفریقایی گاز گرفته شده بود. گربهی مادرمرده نمیتوانست درست راه برود و هنگام خوردن گاه به گاه اشتباهی به لبهی بشقاب نشانه میرفت. وکیل توضیح میداد که سگ وحشی آفریقایی همانطور که از اسمش پیداست باید با پوزهبند نگهداری شود چنانچه میان انسانها و حیوانات خانگی زندگی میکند. وکیل سگ وحشی آفریقایی توضیح میداد که سگ خانگی شده است و دیگر وحشی نیست و این گربهی ملوس شماست که پا روی دم شیر گذاشته و وکیل بیچاره میگفت که دقیقن شیر لفظ مناسبی است و به همین دلیل باید پوزهبند داشته باشد. القصه، قاضی حق به وکیل بیچاره داد و نان شبی شد برای سهقلوهای از دنیا بیخبرش. آنقدر از سگ و گربه و پرنده و جهنده و درنده دفاع کرد و یکی پس از دیگری برندهی دادگاه شد که دیگر نمیدانست گناهکار و بیگناه کیست. مانده بود فرقی هست بین دفاع از تبهکار انسان و تبهکار حیوان یا نه. روانی شده بود به گمانم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
میمونها
گرفتند یک مشت میمون را زیر تیغ صد و بیست تست هوش گذاشتند و بهترینها را انتخاب کردند و انداختند به جان منتخبهای مشتهای دیگر و آنقدر این کار را تکرار کردند که هشت باهوشترین میمون زن و مرد را پیدا کردند و از تمام ترکیبهای ممکن بچهدارشان کردند و بچههای نامحرم را با هم بچهدار کردند و دویست سال به مسخرگیشان ادامه دادند و ثابت کردند هر نسل از نسل قبل سه درجه باهوشتر است. القصه، میمونهایی خلق کردند که درجه هوششان صد و بیست بود. این میمونها آنقدر باهوش بودند که مشتق میگرفتند و مکعب روبیک حل میکردند و ساز میزدند و صفحهی مجازی پروفایل مجازیشان را بههنگام میکردند و غذا میپختند و رانندگی میکردند. اما هرگز یاد نگرفتند حرف بزنند.
۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
نفهم بود به گمانم
نمیفهمید که کدام ناراحتکنندهتر است؛ اینکه سر کار مدام انتظار بکشد که زنگ پایان کار بخورد و برود خانه. یا اینکه به سر کار فرار کند که از شر مشکلات خانه چند ساعتی در امان باشد.
همچنین نمیفهمید کدام خوشحالکنندهتر است؛ شور و شوق فعالیتهای بعد از اتمام کار. یا آرامش نشستن پای میز کار.
همچنین نمیفهمید کدام بیاهمیتتر است؛ علم. یا ثروت.
نفهم بود به گمانم.
همچنین نمیفهمید کدام خوشحالکنندهتر است؛ شور و شوق فعالیتهای بعد از اتمام کار. یا آرامش نشستن پای میز کار.
همچنین نمیفهمید کدام بیاهمیتتر است؛ علم. یا ثروت.
نفهم بود به گمانم.
اشتراک در:
پستها (Atom)