از پنجره آمد داخل. به سرعت خودش را به زیر تخت رساند. خیلی میترسید. جرات نداشت از زیر تخت بیرون بیاید. آخر هرآینه امکان داشت بمیرد. با اینهمه گهگاهی با سرعت جای خود را عوض میکرد. گاهی بهتر گاهی بدتر. در اوج استیصال سعی میکرد سوراخی پیدا کند و در رود.
جمعه بازاری بود خلاصه.