داشتم در کورهراهی قدم میزدم. شکایت و شکری نداشتم و فقط قدم میزدم و از نکات مثبتش لذت و از نکات منفیش رنجیده میشدم. به دو، سه، چهار و یا حتی پنجراهیهای زیادی در میانهی راه رسیدم و هر بار بافکر یا بیفکر یا با توهم فکر یک راه را انتخاب کردم. این بار هم به چهارراهی جدیدی رسیده بودم. خواستم بیفکر و تصادفی راه وسط را انتخاب کنم. آخر مستقیم بود و مجبور نبودم زحمت بکشم و به چپ یا راست بروم. ولی گفتم وقت که هست چرا که نه. شروع کردم سبک سنگین کردن. راه وسط آسان بود. خوش آب و هوا بود. پر دار و درخت بود. اما تا چشم کار میکرد ادامه داشت و معلوم نبود که کی قصد تغییر دارد. راه چپ، پر مخاطره بود. هیجان داشت. حیوان وحشی داشت. غیرقابلپیشبینی بود. اما در ابتدای راه رود خروشانی جریان داشت که رد شدن از آن کار هر شناگری نبود. راه راست، آرام بود. آسان بود. نور فراوان داشت. اما، حرف تازهای برای زدن نداشت. هر چقدر سبک سنگین کردم به نتیجه نرسیدهام و بر خود لعنت فرستادم که چرا از همان نخست، خود را به دست سرنوشت نسپرده بودم و چون نادانان بیبنیه شروع به فکر کرده بودم. باری، شکایت و شکری نداشتم و همانجا نشستم و از ادامهی راه سرباز زدم تا چیزی جز تصمیم خودم، در مسیر غایی قرارم دهد. چیزی چون باد یا حیوان درنده یا آرامش رود خروشان یا دست خدا یا زور همراه یا زلزله یا هر کوفت و زهرمار دیگری.
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
شعف
بینظیر بود. از خوشحالی پر درآورده بود و داشت پرواز میکرد در آسمان آبی. اصلن پرنده شده بود. به ناگه تیری زدند به بال چپش. تعادلش را از دست داد و تصمیم گرفت فرود بیاید مثل آدم راه برود. داشت راه میرفت با همهی آدمهای دیگر که به ناگه تیری زدند به پای چپش. تعادلش را از دست داد و شروع کرد با همهی آدمهای دیگر روی دستانش راه رفتن. در نخست سخت بود اما بعد عادت کرد. تیری زدند به دست چپش و شروع کرد با همهی آدمهای دیگر به خزیدن که نمیتوان گفت، نامی نمیشد رویش گذاشت. فقط میرفتند. کاری هم به کار کسی نداشتند. اداعاشان هم نمیشد. زوری هم نداشتند جز اینکه خیلی ترسناک بودند. هیچ نداشتند نه چوب و نه ترازو و نه نیرو و نه دست و نه بال و نه پا و نه جامه و نه کفش و نه چماق و نه تیر و نه تبر و نه خوراک و نه زمین، اما خوشحال بودند.
۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه
میلاد فاتی
فاتی جان هماینک دوازده شب است و تو به صورت رسمی ۲۴ ساله شدی. میدانم دوست داشتی هژده سالت باشد ولی حیف که ۲۴ سالت است و نیمی از عمرت را گذراندی. ولی هیچ غمت نباشد که نیمه ی دو مهمتر است و باقی به درک.
فات جان امیدوارم در زیر سایهی خورشید هماره لبخند بر لب و برق در چشم و رایحهی خوش به دماغ و حرف حساب به گوش و خلاقسخن به دهان و زیبا دوست به چشم باشی و همچنین بیچین به پیشانی.
فاتی عزیزتر از جانم خداوندگار عالم را به شهادت میگیرم که دلم برایت اینقدر شده است--> . و نه بیش و کم و بیصبرانه در انتظار دیدارت میسوزم و میسازم و چون شمع روشن آب میشوم و چون شمع خاموش دوباره سفت میشوم و باز دوباره آب میشوم و همین طور اليالابد. ولی بدان فات عزیز که در این آب شدنها و سفت شدنها و دوباره آب شدنها هر بار پارهای از وجودم در سوز عشق تو به فنا میرود. ماندهام هنگام دیدار، وجودی برای اراٰيه باقی میماند یا که خیر.
فات جان عزیز! حال که ۲۴ ساله شدی بگذار کمی نصیحتت کنم. آخر من سه الی چهار پیراهن از تو بیشتر پاره کردم. فات جان! هرگز کم نیاور. همانطور که تا ۲۴ سالگی کم نیاوردی، از ۲۴ سالگی هم کم نیاور. فات عزیز! مرا فراموش نکن و تا ابدالدهر جایی در قلب خود و ترجیحن جای بزرگی در قلب خود را به من و فقط من اختصاص بده. فات عزیزتر ز جان! سعی کن هرازچندگاهی دچار دگردیسی شوی. والله سر بلند میکنی و میبینی که پوسیدی و زنگ زدی و هیچ به هیچ. فاتی جان زیباچهره! سرت را بالا بگیر که جزء سربلندترین خلایقی و در اثباتش همین بس که این حقیر مرید بدون شرط و بحثت است.
فات! رویهمرفته فقط خواستم میلادت را تبریک بگویم و از طرف همهی خلایق خدا از مادرپدرت صمیمانه تشکر کنم که تو را به این جهان بیلیاقت تقدیم کردند.
تولدت مبارک.
فات جان امیدوارم در زیر سایهی خورشید هماره لبخند بر لب و برق در چشم و رایحهی خوش به دماغ و حرف حساب به گوش و خلاقسخن به دهان و زیبا دوست به چشم باشی و همچنین بیچین به پیشانی.
فاتی عزیزتر از جانم خداوندگار عالم را به شهادت میگیرم که دلم برایت اینقدر شده است--> . و نه بیش و کم و بیصبرانه در انتظار دیدارت میسوزم و میسازم و چون شمع روشن آب میشوم و چون شمع خاموش دوباره سفت میشوم و باز دوباره آب میشوم و همین طور اليالابد. ولی بدان فات عزیز که در این آب شدنها و سفت شدنها و دوباره آب شدنها هر بار پارهای از وجودم در سوز عشق تو به فنا میرود. ماندهام هنگام دیدار، وجودی برای اراٰيه باقی میماند یا که خیر.
فات جان عزیز! حال که ۲۴ ساله شدی بگذار کمی نصیحتت کنم. آخر من سه الی چهار پیراهن از تو بیشتر پاره کردم. فات جان! هرگز کم نیاور. همانطور که تا ۲۴ سالگی کم نیاوردی، از ۲۴ سالگی هم کم نیاور. فات عزیز! مرا فراموش نکن و تا ابدالدهر جایی در قلب خود و ترجیحن جای بزرگی در قلب خود را به من و فقط من اختصاص بده. فات عزیزتر ز جان! سعی کن هرازچندگاهی دچار دگردیسی شوی. والله سر بلند میکنی و میبینی که پوسیدی و زنگ زدی و هیچ به هیچ. فاتی جان زیباچهره! سرت را بالا بگیر که جزء سربلندترین خلایقی و در اثباتش همین بس که این حقیر مرید بدون شرط و بحثت است.
فات! رویهمرفته فقط خواستم میلادت را تبریک بگویم و از طرف همهی خلایق خدا از مادرپدرت صمیمانه تشکر کنم که تو را به این جهان بیلیاقت تقدیم کردند.
تولدت مبارک.
۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه
اگر آنگاه
مسخره بازیش تمامی که نداشت. مدام سوال هایی می پرسید که اصلن سوال نبود مثل این بود بپرسی من اگر جنس مخالف خودم بودم از چه مدل جنس موافق خوشم میآمد؛ باحال، توسریخور، خوشخنده، خاک بر سر، بامزه، زشت، کوفت، درد. خستهام میکرد. مثلن میپرسید اگر آسمان قرمز بود چه تاثیری در روحیه مردمان داشت. یا اگر ما سه دست و یک پا داشتیم چه میشد. یا اگر دما وجود نداشت. یا اگر جاذبه به سمت خارج بود چطور همه چیزمان را به خودمان وصل میکردیم. آنقدر میپرسید میپرسید که مرگت را جلوی چشمانت می دیدی. تمام سوالاتش هم یک بدنه داشت. اگر فلان چیز/کس فلان جور نبود/جور دیگری بود، آنگاه چه کار میکردیم/چه میشد. اگر کوفت آنگاه درد. نمی دانم اگر آدمی نبود که این قدر سوال هایی که حتی سوال نبودند بپرسد، من در مورد چه چیز دیگری بحث میکردم. آیا اگر دیوانهام نکرده بود، اصلن بحث میکردم. اگر اصلن ندیده بودمش، چه جور آدمی میشدم. اگر دیده بودمش ولی به جای جواب دادن به سوالاتش از کنارشان رد میشدم، دیوانه شده بودم. اگر نبودم، او همچنان بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)