هر کسی سرش به چیزی گرم بود. یکی تیله بازی میکرد. یکی خاکبازی. یکی مورچه آتش میزد. یکی گنجشک شکار میکرد. یکی دراز کشیده بود آسمان را نگاه میکرد. یکی لی لی بازی میکرد. یکی بالانسپشتک میزد. دیوانهای دیگران را میترساند. یکی آدامسش را باد میکرد. یکی گوشهای برای خود گریه میکرد. نمکبهحرامی خاکبرسری را کتک میزد. یکی طناببازی میکرد. یکی با قلدری کارتبازی میکرد. یکی با جیشش نقاشی میکرد. از خدا بیخبری با شلنگی دیگران را خیس میکرد. یکی بیتفاوت خوابیده بود. یکی برای خود آوازی میخواند. یکی بیدلیل داد و بیداد میکرد. یکی دوچرخه تعمیر میکرد. بیکاری مدام موشک کاغذی میساخت. یکی تلهموش بنا میکرد. در روستای دور افتادهای بودند به گمانم و به نظرم ظهر تابستان گرمی بود و فکر میکنم یک مشت بچهی بین پنج تا پانزده سال بودند.