آن هنگامی را گویند که از فرط گرما آرزو میکنی که ایکاش با وجود زمستان بودن از محیط بسته و خفقانآوری که درش حضور به هم رساندی خارج شده و هوایی بخوری، ولی اولین قدم را که به سوی محیط باز بر میداری، با اولین چشش هوا احساسی دستت میدهد که بر خود لعنت میفرستی با آن آرزو کردنت و آن تلاش مذبوحانهای که برای بدست آوردنش کردی. با تمام وجود میخواهی به همان گهگرمایی که درش بودی برگردی که تهش به سر این سرمای خفهکننده میارزد. چنین احساسی است که پیشوند اصل را به سرما اضافه میکند.