۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

درد بی‌دردی علاجش آتش است

سخت‌ترین کاری که از یک نفر می‌توان خواست این است که در سرمای منفی بیست، بیست کیلو بار را حمل کند. البته منفی بیست درجه‌ی سانتی‌گراد، آن‌ هم در سربالایی. باید هم مست نباشد که مباد سرما را فراموش کند. لباس هم به اندازه‌ی کافی نپوشیده باشد که منفی بیست را مثبت ده نکند. زیاد هم نباید تند راه برود که بدنش گرم نشود. موسیقی برانگیزاننده هم حق ندارد گوش دهد. اصلن چنین چیزی از آدم بر نمی‌آید. شتر. شتر می‌تواند. سخت‌ترین کاری که از یک نفر می‌توان خواست این است که درحالی‌که شتر غیر مست و کندی است، بیست کیلو بار را در دمای منفی بیست درجه‌ی سانتی‌گراد از سربالایی بالا ببرد.

۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

نور

هر چند سوراخ بسیار کوچکی است ولی هست اگر نبود یا آن سوی سوراخ چون این سوی سوراخ بی نور بود که نمی دیدمش. آخر برای دیدن نور لازم است.

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

دادستاندن

بالاخره برای اول‌بار در عمرش رفت، جنگید و حق مسلمش را گرفت. معتقد بود حق دادنی است و نه گرفتنی. وقتی می‌گفتیمش چطور؟ پاسخش یک و فقط یک چیز بود: اگر همه حق را گرفتنی بپندارند نظام آشوب‌ناک می‌شود. نمی‌پرسیدیمش که چرا، چون ته نشنیدن جوابش به سر شنیدن جوابش می‌ارزید. لابد می‌خواست راجع به اثر پروانه‌ای روده‌درازی کند. بسنده کردیم به این‌که برایش مشخص کنیم که در این بین فقط این اوست که ضرر می‌کند و نه نمودار نظام یا چیزی در همین ابعاد. باری، بالاخره برای اول‌بار در عمرش جنگید و حقش را ستاند.

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

تبلیغ غول آسا

رفته که بودم میدان تایم نیویورک یک تبلیغ مزخرف دیدم هفده تای قدم، از نوشابه ی صفر کالری! باورم که نشد و حدس زدم نوعی شوخی مدرن باشد. بر که گشتم به شهرم دیدم خیر شوخی که نیست هیچ، خیلی هم جدی است و همان تبلیغ غول آسا فروشش رو از فروش نوشابه های رژیمی هم بیشتر کرده است. در این مورد که سرطان زاست شکی ندارم اما مطمئن نیستم صرف صفر کالری بودنش مزه ی مزخرفش را به دست باد فراموشی بسپارد. یا بهتر بگویم که لابد بد مزه نیست و چه بسا هم که خوب باشد. باید یک بار هم که شده امتحانش کنم. اصلن چه بسا مرض قند بدتر از سرطان باشد. اصلن زندگی کوتاه تر از آن است که ذهن خود را مشغول این مزخرفات کنم. اصلن همین الان می روم پیتزا و نوشابه ی صفرم را می خرم و کارتون موش و گربه ام را نگاه می کنم. گور بابای سرطان و دگر نگری.

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

زبان بسته

1-زبان بسته را چه کار داری؟ بگذار درسش را بخواند.
2-که آخر چه شود؟ تا همین جا هم زیادی خوانده.

با خود فکر کردم که می خواهم دندان پزشک شوم. آخر درسم خوب بود. فقط در گروه سرود نبودم.

1-می خواهد دکتر شود و جراحی کند. ایرادی می بینی؟
2-آخر با این وضع؟ نمی تواند!

فکر کنم مادر از این ناراحت بود که در گروه سرود نبودم.

1-کدام وضع؟ خب نمی شنود که نشنود. درسش که خوب است.
2-الان خوب است. بگذار بیاد وردست خودم تو نانوایی کار یاد بگیرد.

پدرم رفت.

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

کلمات کلیدی

تمامی کلک هایی که برای پیدا کردن جواب سوال هایم از شبکه ی جهانی بلد بودم لو رفته است. دیگر همه فهمیده اند کدام کلمات کلیدی به جستجوگر کمک می کند زودتر جوابش را بگیرد و همین باعث شده تمام سایت های بی پدر مادر سو استفاده کرده، این کلمات را در سوراخی از صفحه شان بگنجانند و به زور خود را در ده لینک اول موتور جست و جو جای بدهند.

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

عقب نشینی


همانا مردمان رو راست حال آدم را به هم می زنند:

مثال یک:
تو: به نظرت دماغم قبل عمل بهتر بود یا بعد عمل؟
آدم رو راست: قبل عمل.
آدم معمولی: الان هم خیلی خوبی.
آدم دوست داشتنی: دیوونه شدی؟ معلومه الان بهتری!

مثال دو:
تو: میای بریم والیبال ساحلی؟
آدم رو راست: نه ببخشید ترجیح میدم با دوست پسرم بازی کنم.
آدم معمولی: حس والیبال ساحلی نیس امروز.
آدم دوست داشتنی: خیلی دوست داشتم می تونستم ولی فردا امتحان دارم.

مثال سه:
تو: دوستت دارم.
آدم رو راست: اوه! من فکر نمی کنم هیچ وقت عاشقت شم ولی دوست دارم ادامه بدیم.
آدم معمولی: من هم خیلی می خوامت ولی اونجایی نیستم که تو هستی فکر می کنی ادامه بدیم؟
آدم دوست داشتنی: عزیزم منم تو رو دوست دارم.

مثال چهار:
تو: چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
آدم رو راست: چون حالمو به هم می زنی. تو: چرا؟ آدم رو راست: چون احمقی.
آدم معمولی: نمیدونم. تو: یعنی چی که نمیدونی. آدم معمولی: یعنی اینکه من دیر جوشم.
آدم دوست داشتنی: چه جوری؟ تو: همش بهم بی توجهی می کنی. آدم دوست داشتنی: نه عزیزم کدوم بی توجهی؟ همش تو سر خودته.

مثال پنج:
همه: من آدمهای رک رو دوست دارم.

همانا مردمان روراست حال آدم را بهم می زنند و آدم می خواهد که سر به تنشان نباشد.

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

چرا ناخن کوتاه بهتر از ناخن بلند است؟

مگه ناخن رو چقدر ميشه بلند کرد؟ دير يا زود ميشکنه تازه اگه تحليل نرفته باشه يا لايه لايه نشده باشه يا خورده نشده باشه. ناخن کوتاه ولی نه ميشکنه نه تحليل مي ره نه لايه لايه ميشه. تازه وقتی واليبال ساحلی بازی ميکنی زيرش ماسه و کثافت و کوفت و درد جمع نمی شه. لابد ميگی در عوض با ناخن بلند ميشه خيار از تو سالاد فصل برداشت منم ميگم ناخنت اگه کوتاه باشه حتی مجبور نيستی خيار از تو سالاد فصل بخوري. ميدونم با ناخن بلند ميتونی خودتو بخارونی ولی حالا گيرم نخاروندی پنج دقیقه که بگذره ديگه حتی يادت نمياد که تو کجات خارش داشتي. حالا هی برو ماست و دوغ و شير و پنير بخور بالاخره که چي؟ بالاخره که ناخنات ميشکنن يا خورده ميشن يا تحليل ميرن يا لايه لايه ميشن. هی سعی ميکنی باور نکنی اول وانمود ميکنی لايه لايه نشده بعد که قبول کردی لايه شله رو ميکنی غافل از اينکه حتی اگه لايه لايه هم نشده بود يا ميشکست يا تحليل ميرفت يا ميخورديش. با ناخنات موهای زير پوستيتو در مياری و جوشاتو ميترکوني؟ آب بخور که جوش نزنی موهاتم نزن که وقتی در ميان مجبور نشی اونايی که نميخوان سر از تو لونه بيرون بيارنو به زور با ناخنای سستت بيرون بياري. لاک دوست داری نه؟ در عوض ناخن کوتاه بی لاک خيلی قشنگتر از ناخن بلند بی لاکه تازه يه جور مردونگی سمبليکم بهت ميده. ديدی وقتی ناخناتو از ته ميزنی چه حالی ميکنی از ته ته ها حالا هی برو سوهان بکش و با قيچی ناخن شکل بده و با لاک ننگ رو پاک کن. غصه نخور عسلم يک روز تو هم قبول ميکنی ناخن کوتاه بهتره. فکر کردی قرص کلسيم چيزی بيش توهمه؟ اينقدر ساده ای که با قرص می خوای مرده رو زنده کني؟ اوه اوه تقويت کننده ناخن مصرف ميکني؟ خاک بر اون سرت. اين يکی رو قبول دارم که از ناخون بلندت ميتونی برای دفاع در برابر دشمن استفاده کنی ولی چاقو رو که ازت نگرفتن. يک ذره زياده رويه؟ خب تسليم شو. در عوض وقتی عصبی ميشی نمي خوريشون و تازه هی مجبور نيستی مواظب ناخنات باشی. يک ذره که بلند شد سريع کوتاهش ميکنی قبل از اينکه بخوان بشکنن يا تحليل برن يا خورده شن يا لايه لايه شن. پس تو ای پسر گلم و تو ای دختر قشنگم همين الان برو با ناخنگير یا قيچی يا اگه نداری يا عجله داری با دندونات ناخناتو از ته کوتاه کن. دندونات به ناخنای پات نميرسن؟ سعی کن حتما ميرسن.

۱۳۸۶ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

آدمک خندان کلاه به سر

حقیر خودش هم از تکرار خودش خسته شده، می خواهد این بار گوشه ای از نوشته های سیمین دخت را به عاریه بگیرد. به گمان حقیر این گونه نوشتن ها کار هر تازه به دوران رسیده ای نیست و دست و پای سیمین دخت را همان به که طلا گرفت.

«... با پنج چهار گوش و سه گردک و دو سه گوش سه پهلو برابر، آدمک خندان کلاه به سری برایش کشیدم و با اشتیاق و هیجان برایش به هدیه بردم. لبخند مسخره ای بر روی لبش نقش بست و پرسید این چرا دماغ ندارد ...»

باشد که روحش قرین رحمت الهی شود که این گونه حیرت آور مو را از ماست که چه عرض کنم از یک پاتیل آش شعله قلم کار بیرون می کشد، سیمین دخت شیرازی را می گویم.

۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه

قاچ زین را بگیر اسب دوانی پیش کشت!

«خبر رسیده است که به تازگی کشف شده است که نوع خاصی از آرایش واژگان در یک جمله باعث فعال شدن عصبی در مغز موسوم به عصب خودکشی می شود. این کشف تازه موجب سوزاندن آن دسته از کتابهایی که هنرمندانه واژگان را طوری در جملاتشان چیده اند که هر چه بیشتر اعصاب خودکشی را تحریک کند، شده است. سوزاندن این دسته از کتاب ها چون همیشه تظاهرات معتقدان به آزادی بیان را به دنبال داشته است. این معتقدان مصرانه خواستار توقف این گونه عملیات ضد انسانی شدند و درخواست برخورد هر چه سریعتر سازمان ملل موسوم به متحد را با خاطیان امر نمودند.»

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

رنگ عشق

همسرم مرد شریفی بود، حیف شد که مُرد اگرنه حتمن حتمن روزی عاشقش می شدم. آخر مرا خیلی دوست داشت، خیلی خوشتیپ بود، ماهیچه های زیادی داشت، مرد بزرگی بود، مهربان و غیر قابل پیش بینی بود، رموز اغوا گری می دانست، باهوش بود و خوش هیکل، می دانست دعوا نمک زندگی است، حرف نزده را روی هوا می قاپید، بامزه بود و می دانست تعریف با مزگی را، از جوانیش خاطرات لوس مشترک بین ذکور تعریف نمی کرد مدام، چشمانش عسلی بود، گذاشت اتاق خودم را داشته باشم و درش قفل باشد همیشه، وقتی می نوشتم لام تا کام سکوت اختیار می کرد، آشپزیش لنگه نداشت، صورتش استخوانی بود و قدش بلند، بیخ دیواری بازی می کرد باهام، عاشق فوتبال بود، نه نمی گفت هرگز، غرغرو نبود مدام، امروزش با دیروزش فرق داشت، آرام غذا می خورد و هر را از بر تمیز می داد، غر نمی زد وقتی تیک می زدم گاهی، دیوانه بود و چو دیوانه دیده بود خوشش آمده بود، تمیز بود، شناگر ماهری بود، خرده ریش درازی زیر لب پایینش داشت، سر سوزن ذوقی داشت، نمی گفت کار هایم مانده به جای حوصله ندارم، خلاصه روی هم رفته مرد شریف و بزرگی بود، حیف مُرد واِلا حتمن حتمن عاشقش می شدم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

جدل

به قول سیمیندخت شیرازی، بسوزد پدر و مادر و جد و آباد خاله زنکی که هر چه می کشم از خاله زنکی می کشم. روزی را به شب نرساندم بی آنکه سیل فحش را روانه ی پدر و مادر و جد و آباد خاله زنکی بکنم. بر پدر و مادر و جد و آباد خاله زنک ها لعنت که هشتاد ضربه شلاق که سهل است پلکشان را هم که ببریم و در بیابان طاقبازشان رها کنیم و عسل در چشمانشان بریزیم و محکوم به ماندن در همان وضع تا ابد الدهرشان کنیم هم کمشان است به قول كرت وونگت. بر پدر پدر سوخته و مادر مادر مرده و جد و آباد کم خردتان لعنت که شیطان هم از دستتان خلاصی ندارد و سر به همان بیابان گذاشته. بر خالق بد گهرتان لعنت.


و خدا روح خاله زنکی را بهشتی کند که تمام موفقیت هایم را مدیون خاله زنکی هستم و بس. که اگر کشفش نکرده بودم
، خام می ماندم و حقایق عالم هستی برم پنهان. درود بر قبر پدر و مادر خاله زنکی که هزار تحفه و آجیل که سهل است گوسپند طلا هم کمش است. و جاوید خاله زنکی که کوتاه راه را از بی راهه و کج راهه و گم راهه و هزار تو و چاه مشخصم کرد. و عمر نوح می خواهمش از خدا که میسرم کرد گذشتن از سختی ها و پا گذاشتن در بهشت روی زمین را. و نور ببارد بر قبر پدر و مادر و جد و آباد خاله زنکی که هر چه دارم از آن دارم و بس.


۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

کار دنیا


سیمیندخت شیرازی زن شریفی بود. بچه که بودیم با هم یک قل و دو قل بازی می کردیم و وسطی مدام. حالا او سیمیندخت شیرازی است و من جوانکی که زر زر می کند مدام. او با مرادقلی قومی می گردد و من با حسن. او یک کلمه حرف می زند و جماعتی را انگشت به حلق که چرا خودشان قبلن پی نبرده بودند و من از شب تا صبح جان می کنم و هنوز اندر خم همان کوچه ای هستم که بودم. او، بدبخت، یک سر است و هزار سودا و منِ بیچاره عقلم کوتاه تر از عقل مرجان کف دریا*. او دست و بالش پر پول و قامتش راست، من کاسه آبی دارم و پاره جامه ای و بدنی تکیده. او به هر چه آرزو داشت رسید و توبره ی آرزوهایش تهی است، من به یگانه آرزویم هم نرسیدم هنوز. او سرش بالاست و من شرم صورتم را بنفش کرده. او ده انگشت دارد و صد هنر، من ده انگشت دارم و بی هنر. بچه که بودیم با هم یک قل و دو قل بازی می کردیم و وسطی مدام. حالا او اوست و من هنوز من.

*حقیر باورش نمی شود که در شعر و شاعری هم دستی دارد؛ چه کار کند؟

۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

تفکر

باید اقرار کرد و ناگفته نگذاشت که از نوشتن در بلاگ چقدر بدم می آید. چه حاجت به توجیه؟ مگر از دروغ خوشم می آید که تو دروغ می گویی؟‌ حال صرفن برای بدست آوردن دل های نازکتان و برای بخشیدن این حقیر رازی را برایتان بازگو می کنم. باشد که اندامتان بلرزد و نفستان در نایژک هایتان حبس شود. باشد که متنبه شوید و توبه کنید و زار بزنید و طلب مغفرت کنید و خون گریه. باشد که زین پس با چشمان باز بنگرید و با دهن بسته غذا بخورید و با مشت بسته بکوبید و با در باز ادرار کنید. باشد که ما را هرگز فراموش نکنید که این ماییم که محتاج شماییم. باشد که مرز اخلاق را گم نکنید. باشد که گلوی خود را پاره کنید. خسته شدم. این است راز سر به مهر ما که جان را آزاد و روح را خلاص می کند. سر را گران و تن را ارزان می کند. تا آخر عمر با شما می آید و چراغ راه و روشنی سفرتان می شود. دیگر واقعن خسته شدیم و برگشتیم سر جای نخستمان همان جا كه اولبار فكر كردن آغاز كردیم كه همانا از بزرگترین گناهان است و انسان را الاغ و الاغ را درخت می کند.

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

راه کج


دیروز حسن بالاخره اعتراف کرد که درِ بسته برایش وجود دارد و به هر چه در زندگی خواسته نرسیده است و من با شوق و غرور خاصی به او گفتم که بالاخره بزرگ شده است و مایه ی افتخار. شب خوابید و صبح بیدار شد و گفت که شاید در بسته وجود داشته باشد ولی می توان در بسته را شکست و به هدف رسید. حیف دوستش دارم و الا صد در صد بهم می زدم با این احمق.

۱۳۸۵ دی ۱۱, دوشنبه

در احوال خود بنگر

در احوال خود بنگر. روز را شب می‌کنی بی ‌آن‌که از خود بپرسی امروز چه اندوختی، سنگ از جلوی کدامین پا برداشتی، نان در دهان کدامین گرسنه گذاشتی، بر لبان چند نفر خنده گذاشتی، بر چشمان چند نفر اشک نهادی، چند دروغ در روح آدمیان گفتی، روح که را شاد کردی، تف بر صورت که انداختی، دست که را گرفتی، پای که را لگد کردی، چه برگرفتی، چه به باد دادی، که زمین زدی، که خاک بر سر کردی، روحت را فروختی، جانت را آراستی، چه را شکستی، چرا شکستی، خوردی یا نوشیدی، مردی یا کشتی، بر سر چندین نفر کوبیدی، چند نغمه سرودی، به پای چند نفر افتادی، چند بوسه بر سر و دست چند فرد زدی،‌ فرد بود یا زوج، روی که را چرا سیاه کردی، چشم که را سفید کردی، راندی یا رانده شدی، ماندی با رفتی، فکر کردی یا به فکر واداشتی، خط زدی با خط خوردی، خواندی یا خواندندت، چه را، چرا، یاد گرفتی یا یادت گرفتند، به‌تر کردی یا به‌تر شدی، چند مانع تراشیدی، روح که را خراشیدی، تن که را لرزاندی.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ