۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

خلاصه ی یک داستان

گورآد و آدگور بچه‌‌‌های دوقلوی نگهبان باغ‌‌‌وحش و ماده‌‌‌گوریلی بودند که دست بر قضا عاشق هم شده بودند. پدر، آن‌‌‌ها را در خانه خودش نگه‌‌‌داری می‌‌‌کرد و از چشم آدمیان پنهان‌‌‌شان کرده بود. گورآد و آدگور قدرت و چابکی مادرشان و هوش و حافظه‌‌‌ی پدرشان را به ارث برده بودند. ماهی یک‌‌‌بار که باغ‌‌‌وحش به مدت بیست و چهار ساعت تعطیل بود، پدر آن‌‌‌ها را به دیدن مادر می‌‌‌برد تا فنون گوریلی بیاموزند و خود زبان و ریاضی یادشان می‌‌‌داد. باری، گذشت و گذشت تا این‌‌‌که گورآد حامله شد و گورآد و آدگورهای دیگری به دنیا آمدند. پدر، مجبور شد اضافه‌‌‌کاری بگیرد تا بتواند خرج حالا بیست و پنج نوه و نتیجه‌‌‌اش را بدهد. آدگورآدها به سرعت زاد و ولد می‌‌‌کردند و زیاد و زیادتر می‌‌‌شدند. دیگر جا برای نگه‌‌‌داری آن‌‌‌ها نبود و پدر مجبور شد گوشه‌‌‌ای از باغ‌‌‌وحش را که در حال بازسازی بود به آن‌‌‌ها اختصاص دهد. هر روز یک، دو، سه،... تا به تعدادشان اضافه می‌‌‌شد. دیگر شمارشان از دست پدر در رفته بود. حالا دیگر آدگور و گورآد خودشان کمر به آموزش بچه‌‌‌ها و بچه‌‌‌نوه ها و نوه‌‌‌ها و بچه‌‌‌نتیجه‌‌‌ها و نوه‌‌‌نتیجه‌‌‌ها و نتیجه‌‌‌ها و نوه‌‌‌نبیره‌‌‌ها و نتیجه‌‌‌نبیره‌‌‌ها و نبیره‌‌‌ها و نتیجه‌‌‌‌‌‌ندیده ها و نبیره‌‌‌ندیده ها و ندیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و غیره بسته بودند. باری، پس از گذشتن تنها سی سال پدر و گوریل صاحب حدود هفت‌‌‌صد آدگورآد شدند. آدگورآدها به این نتیجه رسیدند که زمان آن رسیده که مستقل عمل کنند. آن‌‌‌ها که هم باهوش بودند و هم قوی در کم‌‌‌تر از یک روز کل باغ‌‌‌وحش را از آن خود کردند و بعد در کمتر از یک سال هفده‌‌‌هزار تا شدند و کل شهر را گرفتند و در کمتر از پنج سال کل جهان را گرفتند و آدگور آدم شد و گورآد حوا.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

مورچه‌‌‌خوار

مورچه‌‌‌خوار تمام این مدت داشت نت‌‌‌های دفترچه‌‌‌ی موسیقی را یکی‌‌‌یکی می‌‌‌خورد. ما را باش که تمام این مدت فکر می‌‌‌کردیم نت‌‌‌ها را دارد یکی‌‌‌یکی می‌‌‌نویسد. فکر می‌‌‌کنم تقصیر عینک غلط‌‌‌اندازی بود که به دیده‌گان زده بود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

حلزون

تمام گردش‌به‌چپ‌ممنوع‌ها را به چپ پیچیدم. با اینکه بعد از هر پیچ سوگند می‌خوردم که پیچ بعدی به چپ نمی‌گردم، حتی یک‌بار هم به راست نپیچیدم. این‌طور هم نبود که دور خودم بچرخم راه به جایی می‌بردم. به گمانم جاده چیزی مثل حلزون بود. پیچ آخر، قافیه را باختم. زده بود گردش به چپ خطر سقوط صد در صد دارد. نمی‌توانستم به راست بپیچم. رفتم تابلو را به زور بچرخانم که به سمت راست اشاره کند. بی‌پدر یک درجه هم نچرخید. دنبال دلیل می‌گشتم که باز هم به چپ بپیچم. نبود. در کسری از ثانیه تصمیمم را گرفتم. چپ. سقوط کردم ته دره. از ماشین ب.ام. و.‌ام که از جد پدری به ارث برده بودم هیچ باقی نماند و از خودم، تنی آش و لاش و گل و خون‌آلوده. می‌دانستم نباید بپیچم، آخر این‌بار خطر سقوط صد در صد بود. ته‌مانده‌ی قوایم را جمع کردم و بلند شدم. سوگند خوردم که دو راهی بعدی، جهت راست را انتخاب کنم.

مور

سرعت باد آن‌قدری بود که اگر ده کیلو وزنم کمتر بود مرا از جا می‌کند و برای همیشه با خود می‌برد. شیب کوه آن‌قدری بود که اگر قدرت زانوانم ده اسب بخار کمتر بود ساعت‌ها بود که غزل خداحافظیم را سروده بودم. خس و خاشاک چنان بی‌رحمانه خود را بر پوست نحیف پاهای عورم فرو می کرد که اگر ترس از تمام شدن نیرویم نبود، صدای عربده‌هایم گوش خودم را کر می کرد. قله را می‌دیدم ولی هرچه بالاتر می‌رفتم او هم بالاتر می‌رفت و نه با سرعت مساوی که با شتابی که تو گویی این قله است که دارد از چنگال بی‌رحم من فرار می‌کند. می‌خواستم و می‌توانستم بایستم و حتی نزول را به صعود ترجیح می‌دادم ولی نایستادم و وزنم کم و کم‌تر شد و شیب کوه بیش و بیش‌تر شد و چسبنده‌گی پاهایم زیاد و زیادتر شد و دستانم نیز پا شدند و شیب کوه از نود درجه بیش‌تر شد و از صد و هشتاد هم گذشت. دیگر قله قله نبود و من هم من نبودم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مجسمه‌ی تو خالی من

مجسمه‌‌ی آرزوهایم که دو سال بود می پرستیدمش، تو خالی از آب درآمد. دیروز بعد از دو سال حیران شاهد این منظره بودم که مجسمه بدن ندارد و تشکیل شده از فقط یک مشت کاغذ. مجسمه یک محقق استثنایی بود که از فرط مشغله‌ی ذهنی در یک روز توفانی تمام کاغذهایش از دستش افتاده، باد آن‌ها را در جای‌جای وجودش پخش کرده بود؛ صورت و تن و دست و پاهایش جملگی پوشیده از ورق‌های تحقیقش بودند. با ‌این‌همه، مجسمه رشته‌ی افکارش پاره نشده بود و هم‌چنان داشت در توفان به راه خود ادامه داده، فکر می‌کرد به مسائل حل‌نشده. شخصیت مثال‌زدنی مجسمه را دو سال تمام می‌پرستیدم. دو سال تمام بود که زیبایی مجسمه خیره‌ام می‌کرد و هربار که از کنارش رد می‌شدم برق تحسین در چشمانم موج می‌زد. دیروز برای اولین بار حقیقت را دیدم. مجسمه نه سر داشت، نه تن، نه دست و نه پا. هیچ نبود جز یک مشت کاغذ در قالب یک انسان که دارد در توفان قدم بر می‌دارد و به مسائل حل‌نشده فکر می‌کند. مجسمه‌ی خائن دو سال تمام شخصیت مسخره‌ی نداشته‌اش را پشت یک مشت کاغذ بی‌ارزش پنهان کرده بود. دو سال آزگار موفق شده بود خودش را یک محقق جدی و ثابت‌قدم که تمام فکر و ذکرش حل مسائل حل‌نشده است جا بزند.

تبر برنداشتم تیشه به ریشه‌اش بزنم و از هستی ملعونی که نداشت ساقطش کنم. که لعنت بر خودم باد.

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

حسادت؛ این رمز موفقیت

اسم خود را استاد دانشگاه گذاشتند حال آن که هیچ نیستند جز یک مشت کاغذ امضا شده و یک مشت کاغذ منتظر امضا شدن.

آن یکی از صبح تا شب یک‌بند و بی‌وقفه کلام منعقد می‌کند پشت تلفن، حال آن که چاه‌راه را از راه تشخیص نمی دهد.

آن دیگری لنگ ظهر از خواب بیدار می‌شود و بعد از ناهار وقت را چنان می‌کشد که شب‌هنگام از عذاب وجدان خواب از چمشانش ربوده شده، به گسترش مرز های علم دست‌درازی می‌کند.

وقتی دیگر، کسی دیگر بیل می‌زند و گمان برده دارد مملکت را آباد می‌کند.

جایی دیگر، آن که در بازی با کلمات خبره‌تر است در جنگ پیروز شده است.

گروهی دیگر، از صبح تا غروب سگ‌دو می زنند و حاصل دویدن‌های‌شان ابزار وقت‌کشی و سه شب خوابیدن در هتل های چهار‌پنج ستاره است.

وقتی دیگر، شخصی دیگرِ، در جای دیگری، عمر را دراز می‌کند و لحظه‌ای از خدا که چه عرض کنم از بنده‌گان خدا هم خجالت نمی‌کشد؛ که دست در دست بیل‌زن گذاشته با افتخار، ده‌سالی دو‌ماه مرده‌ها را زنده‌تر می‌کند.

فقط انگاری ما تافته‌ی جدا بافته‌ایم و نمی‌توانیم در جا بدویم و حتمن باید به منجوق‌دوزی همت بگماریم.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ