شش هفت روز اوج لذت بود.
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
اوج
توتها رسیده بود. هرچند درخت قدبلندی نبود و حتی میتوان گفت درخت خیلی کوتاهی بود، به اندازهی سه تای قدش توت شیرین، رسیده و درشت میداد. عاشق توت بود. نه توت معمولی که توت درشت روی درخت و چیدن و پس خوردنش. آنقدر میخورد که در انتها شیرینیشان میزدش. درخت بیتوقع میداد و گاهی دیده شده بود روزها بدون آب سپری کند و نه از شیرینی و نه از درشتی و نه از رسیدگی ثمرش بزند. تمام سال را صبر میکرد که اواسط بهار شود و توتهای درشت را از درخت کوتاه بکند و با لذت وصف ناپذیری بخورد و هنوز توت یک به دهان نگذاشته، دست دراز کند که توت دوم را بچیند. درخت منتظر نبود. از لحظه لذت میبرد به گمانم. توت که نداشت لذت رهایی میبرد و توت که داشت افتخار ثمره داشتن میکرد. زمستان و تابستان و گاهی بهار و پاییز درخت را آب میداد اما، توتها را بیشتر از درخت میخواست. متوجه نبود توت با درخت میآید به گمانم. درخت هر سال تمام تلاشش را میکرد که بلند و تنومند شود ولی درشتی توتهایش در اواسط بهار هر سال کمرش را خم میکرد و تلاش یک سالش را به باد میداد و روز از نو. دستش به تمام توتها میرسید و هر سال در کمتر از شش هفت روز تمام توتها را شام و نهار و صبحانه میخورد. روز آخر دهانهی شلنگ آب را تنگ میکرد تا آب قطره قطره روی شاخ و برگ درخت بریزد و توتها خیلی درشت و خیلی رسیده را از روی خاک زیر درخت جمع میکرد و خاک را نو میکرد و طبق سنت هر ساله درشتترین توت را در کناری خاک میکرد. درخت توت دیگری میخواست به گمانم. درخت قطرات آب را خیلی دوست داشت و به برگهای جوانش که نور خورشید را منعکس میکردند افتخار خاصی میکرد. تا یک ماه به درخت سر نمیزد. درخت روزهی آب را تمرینی میدانست که برآمدن از پسش تاثیر مستقیم در شیرینی توتهایش دارد. روز یک تابستان از گرمای خیلی زیاد خودش را لحظهای جای درختش میگذاشت، به گمانم، و سیرابش میکرد. آب هیچ لحظهی دیگری از سال اینقدر خوشمزه به نظرش نمیرسید. عادت داشت در پاییز برگهای خشک درخت را بکند و در دستش خرد کند. صدای قرچش را دوست داشت به گمانم. بیبرگی را میپرستید، احساس سبکی و سربلندی و رهایی و زیبایی و از این قبیل میکرد. زمستان خیلی سخت میگذشت، هر روزش مثل ده روز بود. اولین جوانه، قند را در دلش آب میکرد. ثمرهها در راه بودند. توتهای نرسیده نوید اوج لذت را میدادند. انتظار رسیدن خود نیمی از لذت بود. شاداب و خندان بود. روز اول یک توت میرسید. روز بعد ده. روز بعد صد و در کمتر از یک هفته همه.
۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه
بیخ دیواری
تیلهی اول را قلاند. به دیوار خورد و بازگشت جلوی پایش. تیلهی بعدی را سعی کرد آرامتر قل دهد. در نیمهی راه ایستاد. بیخ دیواری بازی میکرد به گمانم. تیلهی سوم هم به بیخ دیوار نرسید و چهارم و پنجم به دیوار خورد و با فاصله ایستاد. بعد از آن هفده تیلهی دیگر هم قل داد و هیچ کدام در نزدیکی دیوار نایستاد. ناامیدوارانه با انداختن تقصیر بر سر گرد نبودن تیلههای لامذهب سعی کرد حلقههایش را لااقل، در میله بیاندازد. گاهی یکی در جای درست فرود میآمد اما، یکی هیچ وقت دو تا نشد. حوصلهاش سر رفت و لعنت شیطان را حوالهاشان کرد. سعی کرد تیرها را وسط خال بزند. نامردها به هرجا میخوردند جز وسط خال. حتی وقتی ده تیر را با هم پرتاب کرد هیچ کدام به وسط خال نخورد. سر به بیابان گذاشت و سعی کرد فرق آب و سراب را بیابد، ولی شیر یا خط هم که میانداخت به خطا میرفت بیشتر تا به صحیح. در کوهستان اما، یک بار هم مسیر قله را اشتباه نرفت.
۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه
قورباغهی من
قناری بود. خدا شاهد است که قورباغه نبود. از سی طرف مختلف نگاهش کردم. قناری بود. حتی حتم دارم بال و پر و منقارم داشت. اینها را هم اگر نداشت، دیگر سبز لجنی که نبود. خدا شاهد است که نبود. قور قور هم نمیکرد. چهچه شاید. سعی کردم وانمود کنم قورباغه است. نشد. آخر قناری بود. زرد بود. سر بلند و مغرور بود. نه مگسخور و تنبل. میپرید همیشه و نمیجهید هیچوقت. آرزوهای بزرگ داشت نه اینکه فقط تا دهسانتی دماغش را ببیند. حتم داشتم که قناری بود. مطمئن بودم چشمانم هم که به خطا برود، احساسم به خطا نمیرود. سینه بالا میداد و چهچه میکرد از صبح تا غروب. جاهطلب بود و نه راضی به رضای خدا و خیره به برکه به امید شکار پشهاکی حقیر. بیراه نمیگویم. قناری بود. مطمئنم.
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
وداع
جاده هی باریک و باریکتر میشد. اول مجبور شدم از ماشین پیاده شده، سوار موتورم شوم. بعد که جاده باز تنگتر شد ناچار پیاده رهسپار این سفر سخت شدم. فراموش کرده بودم کفش یا حتی جوراب بپوشم و گل و سنگ و کوفت و درد در پاهایم فرو میرفت مدام. باز لامذهب باریکتر شد. کیفم را هم به کناری انداختم. رحم نداشت بیپدر. به باریک شدن ادامه داد. فقط برای اینکه نمیتوانستم نتوانم، با پهلو به رفتن ادامه دادم. نامرد باریکتر هم شد. دور خیز کردم و خودم را به باریکترین قسمت جاده کوباندم چون دیگر میدیدم که بعد از آن جاده نهتنها پهن که دلباز و باصفا و پربار و کمتوقع هم میشود. از من تلاش و از باریکترین قسمت جاده انکار. بازگشتم و کیف و موتور و ماشینم را برداشتم.
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
قد بلند
در چمچراغآباد تنوع لباس آنقدری زیاد شده بود که لباسهای تازه خریداری شدهای که صاحبانشان را به منتهای لذت در چند لحظه میرساندند، در کمتر از یک هفته دلشان را میزدند و لباسها با طرحهای جدید جایگزینشان میشدند. گزینهها آنقدر زیاد بود که اطمینان هر چند نسبی از انتخاب مناسب، نا ممکن شده بود. برخی که قد بلندتری داشتند و مسائل را از بالا و با زاویهی دید مخصوص به خودشان میدیدند، بانگ اعتراض برآوردند که جدای ساعتها وقتی که تلف انتخاب میشود و پوچی آنچه سبب به خود بالیدن کاذب میشود، دیگر مصرف بیشتر از نیاز مردمکان چمچراغآباد را که نمیتوان انکار کرد. این بلندقدان سالها جنگیدند و کشته شدند و در راستای هدف مبارزهی غیر مسلحانه کردند و رفتند وآمدند و بعضن کجروی کردند و اینها تا موفق شدند حرف را به کرسی بنشانند و طرحی تصویب شد مبنی بر اینکه زین پس در طراحی تمامی پوشاک فقط از یک رنگ میتوان استفاده کرد و بالاپوش، فقط بیآستین و آستین کوتاه و آستین بلند میشود و دو اندازه برای شلوار و دو برای دامن مجاز است و پانزده سال زندان برای خاطی در نظر گرفته شد. طبق معمول صد سال گذشت. مردمکان شهر چمچراغآباد اصلن یادشان رفته بود لباس میتواند دو رنگ هم داشته باشد. از خدابیخبر خلاقی، طرحی بس جذاب برای لباسی بس رسمی داد. اما، بدبخت، از زرد و خاکستری با هم استفاده کرد و محکوم به پانزده سال زندان شد. برخی که قد بلندتری داشتند و مسائل را از بالا و با زاویهی دید مخصوص به خودشان میدیدند، بانگ اعتراض برآوردند که این قانون مسخرهی ضد حقوق بشری باید هر چه سریعتر برداشته، جوان خلاق مملکت آزاد گردد. این بلندقدان سالها جنگیدند و کشته شدند و در راستای هدف مبارزهی غیر مسلحانه کردند و رفتند وآمدند و بعضن کجروی کردند و اینها تا موفق شدند حرف را به کرسی بنشانند و جوان از زندان آزاد شد. جوان خلاق الگوی جوانان معمولی دیگری شد و در کمتر از چند سال تنوع لباس حتی بیشتر از قبل شد که هیچ، میلیونها روش جامه بر تن کردن هم وارد قافله شد و دست بالای دست زیاد است. برخی که قد بلندتری داشتند بانگ اعتراض برآوردند.
۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه
تصدیق
رهآوردی نداشت آن همه سگدو زدنش. دست و پا زدنش چون دست و پا زدن آدمی در باتلاق افتاده بود که دو دستی زندگی را چنگ زده، کوتاه نمیآید که اجلش رسیده و بهتر است دست بکشد و راحت بمیرد. با این همه سگدو میزد. توگویی سگدو زدن را دوست دارد. با این همه مدام گلایه هم میکرد که چرا. همچون فرد در باتلاق افتادهای که گل و لای از سرش گذشته باشد و قبول کرده باشد که بهتر است دست از دست و پا زدن مدام بردارد، دست از سگدو برداشت و به راه افتاد. اول خیلی سخت بود. بدن درد میگرفت. اما کم کم به آرام راه رفتن عادت کرد. به مانند آن کس که در باتلاق آرام گرفته و چون آرام گرفته خمیده درختی را که شاخههای مهربانش را در نزدیکیش گسترانیده میبیند و پس دست دراز میکند و خود را از باتلاق نجات میدهد، خود را از زندگی سگی نجات داد. گهگاه به یاد زندگی قبلیش میافتاد و دلتنگی میکرد اما، نه مثل از باتلاق نجات یافتهای که هیچگاه دلتنگ دست و پا زدن در حال مرگ نمیشود.
۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
وهم
تیری پرتاب کرد به این امید که مسیر تیر پرتاب شدهی قبلی را عوض کند و به خیال واهی خود به سمت درستتری هدایتش کند. یک آن دید که تیر دوم اصلن ندارد به تیر اول میخورد و مجبور شد تیر سومی بزند که مسیر تیر دوم را درستتر کند. کار به تیر چهارم و پنجم و تلاش بیهوده تا ابد و ماله و بتونه کشی نکشید. تیر سوم مسیر تیر دوم را درستتر کرد. تیر دوم به تیر اول خورد اما آنقدری دیر شده بود که تیر اول که اگر همانطور که بود رهایش میکرد حداقل به صفحهی هدف خورده بود، کامل از مسیر خارج شود. میدانست پرتاب تیر دو و سه، شاید هم حتی فقط تیر سه، خطا بوده اما تصمیم گرفت که سعی کند به خود بقبولاند که بدشانسی آورده که در آخرین لحظه باد مسیر تیر آخر را عوض کرده و همهی معادلات را به هم زده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)