۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

صد سال تنهایی

مادرم یک‌بند اصرار می‌کرد که آشغال‌های اتاقم را جمع کنم. مدام می‌گفتم که من این‌گونه راحتم و دست از سرم بردارد. از او اصرار و تلاش و از من انکار و تکاپو. می‌گفتم که آخر با این همه آشغال چگونه زندگی می‌کنی. می‌گفتمش مگر من از شما می‌پرسم چطور بی این‌همه آشغال زندگی می‌کنید. باز می‌آمد و می‌گفت پس چه شد این جمع‌آوری. آشعال زیاد داشتم. کاغذ باطله، تراشه‌ی مداد، پوست موز، جلد خودکار، مقوای کادو، کارت قیمت، لباس پاره، پرتقال گندیده، پاکت سیگار، دستمال دماغی، کیسه‌ی خریدها، نقشه‌ی شهربازی، جلد مدنی، لاشه‌ی دیسک، باتری مرده، بند کفش، لایه‌ی دوم توپ پلاستیکی دو لایه، گچ سوسک‌کش، گوش‌واره‌ی شکسته‌، ماکت عالی‌قاپو، مجله‌ی فیلم، لنگه‌ای از یک دست‌کش پاره که مال من نبود‌، بطری نوشابه خانواده و غیره‌هایی از همین دست. از بس گفت و گفت که مجبور شدم با خواهرم شرط ببندم. شرط بستم که می‌توانم تمام آشغال‌های اتاقم را در بطری نوشابه خانواده جا بدهم. خندید و سر زندگیش شرط بست. گفنم نه جدی: آمدیم و شد. گفت اگر توانستی جا بدهی من کتاب صد سال تنهایی چاپ پنجاه و سه ام را به تو می‌دهم و اگر نتوانستی تو تاپ اخراییت را بده به من. گفتم باشد و شروع کردم به ریز ریز کردن اقلام. آن‌قدر ریز ریز کردم که نصف آشغال‌ها جا شد. عمومن کاغذ و مقوا بودند. بطری را برداشتم و از آب پرش کردم و کوبیدمش و گذاشتم خشک شود و باقی اقلام هم جا شد. این‌گونه شد که عشفم به کناب صد سال تنهایی به مراتب بیش‌تر از باقی آثار است.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

پریشانی

حیران مانده بود.
حتی می‌شد گفت شگفت‌زده بود.
خیلی دقیق که براندازش می‌کردی می‌توانستی بگویی سرگشته است.
انگشت‌به‌دهان گوشه‌ای ایستاده بود و نظاره‌گر روند اتفاقات بود.
باورش نمی‌شد که این دو چشم خودش است که می‌بیند.
تعجبش با تعجب بیدار شدن گرگور در روز دگردیسی‌اش برابری می‌کرد.
می‌توانستی حدس بزنی از خود بیخود شده بود.
سردرگم بود و نمی‌دانست قدم بعدی چیست و به کدامین سو است و فقط کیشش می‌کند یا کیش و ماتش می‌کند یا صفحه‌ی شطرنج را بر سرش می‌کوباند.
باذوقی می‌توانست در وصف سراسیمگیش دیوان بسراید.
مات و مبهوت مرور گذشته می‌کرد و دنبال دلیل منطقی می‌گشت.

به خدا قسم، در وصف سرگردانیش واژه کم ‌می‌آوردی.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

دست از سر کچلم بردار

فرمودندمان که سبک و لحنمان بس تکراری و حوصله‌سربر شده و به‌تر آن است که دست برداشته و کار نویی بکنیم و موضوعات و انتقادات و تحلیل‌ها و مفاهیم و پیام‌هایمان همه و همه تکرار مکررات است و فرمودند که گفتن هزارباره‌ی یک مطلب به طرق مختلف چه دردی از چه کسی دوا می‌کند و چه را به که و چرا می‌خواهیم ثابت کنیم. عرض کردیمشان که ما سبکی نداریم و این همه بازی با لغات است و ما از نوشتن همان‌قدر می‌دانیم که فیل از پریدن. عرض کردیمشان که ما سگ مرده‌ی که باشیم که بخواهیم نقدی بکنیم یا مفهومی انتقال دهیم یا مطلبمان پیامی داشته باشد. گفتیمشان که متون لگدخورده‌ی ما اصلن موضوع ندارند که بخواهد تکراری باشد و ما از نوشتن فقط الفبایش را می‌دانیم و از شعر فقط تعریف قافیه‌اش را فهمیده‌ایم و علم به قواعد زبان و زیبایی‌هایش نداریم. گفتیمشان ما اصلن فکر نمی‌کنیم که بخواهیم تحلیلی از خودمان ارایه بدهیم و بخواهیم چیزی را به کسی با دلیلی ثابت کنیم. گفتیمشان کار ما کم‌سوادان تقلید کورکورانه است و ابدن لحن و دید و سبک و کوفت و درد مخصوص‌به‌خودی نداریم. عرض کردیمشان که ما اندک ذوق و یک‌‌ریزه استعداد و سر سوزن سواد و نقطه خلاقیت و حداقل شعور و کم‌ترین قدرت پروراندنی نداریم و گفتیمشان دست از سرمان بردارند و راحتمان بگذارند.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

بی‌چاره دست خودش نبود

بدبخت نمی‌توانست جز به چاله‌ای که داشت می‌کند به چیز دیگری فکر کند. شب‌ها که می‌خوابید خواب چاله می‌دید. گاهی خواب می‌دید چاله‌اش خیلی خیلی گود شده به نوعی که اگر کسی کفش فریاد بزند شنیده نمی‌شود. گاهی خواب می‌دید چاله‌اش خیلی خیلی پهن شده به نوعی که اگر دو نفر روی قطر دهانه‌اش بایستند هم‌دیگر را نمی‌بینند یا قدر یک نقطه می‌بینند. گاهی خواب می‌دید چاله‌اش معروف شده آن قدری که از جزایر سلیمان تا جمهوری دومینیکن می‌شناسندش. وقت‌هایی که چاله می‌کند سرخوشی تمام وجودش را در بر می‌گرفت و وقت‌هایی که چاله نمی‌کند منتظر بود به عشقش برسد. واژگان یارای توصیف علاقه‌اش به چاله‌کنی را نداشتند. اگر اندکی انرژی داشت به نوعی که لیوان را از روی میز نمی‌توانست بلند کند، هم‌چنان می‌توانست چاله‌کنی کند. فکر و ذکر و رویا و شام و نهار و هدف و کوفت و دردش چاله‌کنی بود. می‌خواست از کار دیگری لذت ببرد و می‌خواست مدام به چاله‌کنی فکر نکند، خدا شاهد می‌خواست اما نمی‌توانست.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

فرحزاد

با یک ف به فرحزاد می‌رفت و با یک تیر حداقل هر بار دو سه نشانه می‌زد و با یک نگاه نقص را می‌یافت و در یک چشم به‌هم زدن ناقص را کامل می‌کرد و در یک حرکت شاه را مات‌ می‌کرد و با یک جهش به موقع جانش را نجات می‌داد و با یک دست اراده می‌کرد سه چهار هندوانه برمی‌داشت و در یک لحظه تصمیمش را تبدیل به عمل می‌کرد و با یک جمله تمام قصه و قضیه و معما و صورت مسئله و منظور و درد و کوفت را می‌گرفت و با یک اشاره به سر می‌دوید و با یک کنایه در لفافه تغییر مسیر می‌داد و با یک تشر عقب می‌نشست و با تغییر یک متغیر راه حل را از نو شروع می‌کرد و با یک داده‌ی جدید کنار می‌کشید و با یک ترک ریز به سطل آشغالش می‌انداخت و با یک ف از فرحزاد بازمی‌گشت.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

لعنتی

همه چیز را از زاویه‌ی دید رنگین‌کمانی خودش می‌دید. می‌گفتیش حالت از رفتن به آرایشگاه برای مانیکور و پدیکور به هم می‌خورد، جواب می‌داد به آن بیچاره‌هایی فکر کن که فرزندانشان را با مانیکور و پدیکور کردن دست و پای مردم سیر می‌کنند. می‌گفتیش دلت از دوستی‌های مجازی آشوب می‌شود، توجهت را به آن بیچاره‌هایی جلب می‌کرد که توان دوست‌یابی به طریق دیگری را ندارند. می‌گفتیش چگونه است که برخی خلایق ازسگ‌کم‌تر درحالی‌که می‌دوند به سرکار برسند ساندویچشان را گاز می‌زنند، می‌گفت برای غذا اهمیتی جز سیر کردنشان قایل نیستند و مسایل دیگری برایشان مهم‌تر است. همه‌چیز را از زاویه‌ی دید گل‌منگلی و مسخره‌ی خودش می‌نگریست. می‌گفتیش از این‌که هر روز سر همان ساعت دیروز از خواب بیدار شوی و سر همان ساعت بخوابی و بخوری نفرت در درونت فوران می‌زند، می‌گفت اگر هر روز دقیقن سر همان ساعت همان کار را کنی پس از چندی برایت مثل نفس کشیدن می‌شود. می‌گفتیش از هوای سرد بیزاری، جوابش را چون پتکی بر سرت می‌کوباند که اگر این سرما نبود آن گرما آن‌قدر لذت‌بخش نبود. همه‌چیز را از زاویه‌‌ی دید صورتی و زهرماری و کوفت‌گرفته‌ی خودش نگاه می‌کرد. می‌پرسیدیش چرا برخی از فرط پول‌داری نمی‌دانند دفعه‌ی بعد به سفر ماه بروند یا جزیره‌ای بخرند و برخی از روز بی‌پولی نمی‌دانند دفعه‌ی بعد سیب‌زمینی در نمک بزنند یا نان در آب، جوابش چیزی نبود جز این‌که اگر همه یک اندازه پول داشتند سنگ رو سنگ بند نمی‌شد و هرج و مرج بیداد می‌کرد. می‌گفتیش اشک در چشمانت حلقه می‌زند وقتی می‌‌بینی تمام فکر و ذکر مردم این است که خانشان یک وجب بزرگ‌تر و ماشینشان یک مدل بالاتر و شغلشان یک درجه آبرومندتر و لباسشان یک درجه شیک‌تر شود، می‌گفت چه فرقی است بین آن‌که دنبال ماشین به‌تر است و آن‌که دنبال علم بیش‌تر. تو با سواد بیش‌تر احساس رضایت می‌کنی و یکی با لباس شیک‌تر و یکی با زن آس‌تر و یکی با خانه‌ی بزرگ‌تر و یکی با درجه‌ی بالاتر. همه چیز را از زاویه‌ی دید رویایی و گه‌گرفته و دل‌به‌هم‌زن و سردردآور خودش می‌دید.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

کم‌خردان بی‌مایه

همان‌طور که همگان می‌دانند، اول نادیده‌مان گرفتند و پس مسخره‌مان کردند. در فاز ایستادن با تمام قوا جلومان بودند. لامذهب‌ها قوایشان نامتناهی بود. کم نمی‌آوردند. لت و پار می‌کردند و هر صد سال خراش کوچکی بر گوشه‌ی بی‌اهمیتی از مجموع‌شان می‌افتاد. تخم نا‌بسم‌الله‌ها شرم حالی‌شان نبود. تار و مار و له و په و درب و داغان و کت و کور و پاره و پوره و خونین و مالین می‌کردند و به نعل خرهایشان هم نمی‌گرفتندمان. حرام‌زاده‌ها رحم داشتن که در سرشان بخورد، آدم نبودند که اصلن حیوان هم نبودند. بی‌پدرها مشتی خلایق بی‌هنر بودند که از حیوانیت همان‌قدر بو برده بودند که فیل از پریدن و عقاب از خزیدن و خر از فریاد شادی زدن. همان‌طور که همگان می‌دانند، فاز بعد فاز پیروزی بود اما سگ‌مذهب‌ها حتی جزیی از همگان هم نبودند.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ