۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
تف به ذات پلیدشان
چه وقیحانه مجسمهی آرزوها را کشتند. مادربهخطاها از بن کندندش و به سطل آشغال انداختندش و به جایش کافیشاپ مسخرهای باز کردند. مجسمهی آرزوها، محقق توخالیای بود که تشکیل شده بود از فقط و فقط یک مشت کاغذ که رویشان تحقیقات چند سال گذشتهاش را نوشته بود که در باد پراکنده شده بودند و شکل یک محقق ثابتقدم را به خود گرفته بودند. بیپدران برای دو قران درآمد بیشتر بیشرمانه خردش کردند. سگمذهبها زیر پا لهش کردند و برای همیشه به باد فراموشی سپردندش. تو گویی آنجا همیشه مسخرهترین کافیشاپ عالم بوده است و هرگز مجسمهی آرزوهایی با قدمها استوار به جنگ توفان و گردباد نرفته است. تف به ذات پلیدشان.
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
تلهمورچه
مورچگان بیگناه و پناه و چاره و فکر، مدهوش فرومون مصنوعی که در ذات سم مورچهکش بود، کرور کرور میآمدند. بندگان خدا مستانه دقایق آخر عمرشان را سپری میکردند. سم بیپدرمادر رحم نداشت. فیالفور نمیکشت. میگذاشت مورچگان بیدفاع سم را با خود به لانهشان ببرند و تمام کلونی را مسموم کنند و ریشهشان را میزد. مورچهها که فکر میکردند برای کل سالشان آذوقه یافتهاند، شادمانه به سوی تلهمورچه میدویدند. توگویی مورچه توان دویدن دارد. باری، سم تقریبن همهی مورچههای کلونی را کشت. چند کارگر ملنگ و یک ملکهی زخمی و یک ابرمرد زنده ماندند. سم که دیگر وظیفهاش به انجام رسیده بود به درون سطل آشغال انداخته شد و ابرمرد و ملکه کلونی جدیدی را به وجود آوردند و ملکه سی سال و ابرمرد سه سال با خوشحالی زندگی کردند. کلونی جدید در برابر سم مقاوم بود.
۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
به یکباره همگی با هم از دستانم رفت
در بیابان بودم و میـــــــــــخی در کفشم رفت// خورد چــــــاکی کف پایم و آهی از حلقم رفت
لنگ لنگان از فرط عطش بدر آوردم دلو آب // درِ دلو لغزیده بود و درد میخ از یـــــادم رفت
لب و پای چاکان در اندیشه که کدام سو روم // همه سمت یک شکل بود و تشنگی از یادم رفت
آبها دیدم که سراب بود و باقی همه وهــــم // ماری آمد، نیش زهرآگیــــنش در پهلویم رفت
جامــهام بر گرفـتـه مرهمِ زخمم کنــــــــــــم // طوفانی شد و خاکها در چشـــــــــــمم رفت
عقــــــل و هوش و حس و حال و نور دیده // به یکبـــــــــاره همگی با هم از دستانم رفت
شتری دیدم میتازیدندش سوی مـــــــــــــن // گفتم خیال اســــــــــت و هوش از عقلم رفت
چشم گشودم با زور ماهها بعــــــــد از آن // آن همه درد و زخم و نیش و ضرب از جانم رفت
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
شیرینیِ تلخیِ زندگی
وقتی پیاده میروم، از تمام ماشینرانها و کامیونها و دوچرخهسواران و موتوریها بیزارم.
وقتی سوار دوچرخهام، از مواجهِ با ماشین و آدم و کامیون و دوچرخه، حال اشمئزاز بهم دست میدهد.
وقتی سوار بر موتورم، از هر چه پیاده و ماشینران و کامیون و دوچرخهسوار است نفرت دارم.
وقتی ماشین میرانم، دلم میخواهد سر به تن رانندهکامیونها و دوچرخهرانها و پیادهها و موتورسواران نباشد.
اما وقتی کامیونم را میرانم، هیچ مشکلی با بقیهی روندهها ندارم.
وقتی سوار دوچرخهام، از مواجهِ با ماشین و آدم و کامیون و دوچرخه، حال اشمئزاز بهم دست میدهد.
وقتی سوار بر موتورم، از هر چه پیاده و ماشینران و کامیون و دوچرخهسوار است نفرت دارم.
وقتی ماشین میرانم، دلم میخواهد سر به تن رانندهکامیونها و دوچرخهرانها و پیادهها و موتورسواران نباشد.
اما وقتی کامیونم را میرانم، هیچ مشکلی با بقیهی روندهها ندارم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
بیدردی
یا خدا! مصیبتا! آخر این چه دیاریــــــــــــست // به هر سو که میروم گریه و زاریســــــــــت
یکی از نان مینالد، یـــــکی از عدل و کرامت // چارهی آن دیــــــــــــــگری صرفن جداییست
آن یـکی میگویـدم کوشم خاتون دافــــــــــــی// این یکی کاری ندارد پی بازی اســــــــــــــــت
درد ایـــــن کـمبود وقـت و درد آن زیادِ دشمـن // مشلـــکش بیغیرتی و دیگری رشک زیادیست
اشک در دو چشمش که چرا سگ و گربه ندارد // غرغرش این لمحه حرّ و لمحهی بعد سردیست
میپرسدم که چرا زندگیـــش پایین و بالا ندارد // حوصلهاش به سر آمد آخر این چه وضعیـست
همه مینالند و من از ناله نالـــــــــــــــه دارم // بسیار گشتــــــــــــــــــم شکوهی دیگری نیست
هـــــــــــــــــــــــــمگی به یاری من بشتافتیم // غزلی پروریدم پر ز شادیــــــــــــــــــــــست
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
تعریف غزل ندانم/کمکی ذوق ندارم
اندر این کرّهی خاکی داشتم میدویــدم// در سرِ بیهنــــرم هم غزلی میپروریــدم
مطربی و شعر و وزن و آهنـگ ندانم// مصرع قبل باشد گواهِ ادعــــــــــــــــــایم
مانده بودم با همه این جـلوهی نابـــــــم// چه سرایـــــــم که خوش آید خداوندگـارم
کمی ازین ایده گرفتم، کمی ازآن دزدیدم// باز ولی بی سر و ته ماند غزل بینظیرم
تعریف غزل ندانــــم کَمَکی ذوق ندارم// نباید بســــــــــــرایم، خودمم خوب میدانم
چه کنم کین بود همواره یــــکّه آرزویم// که بگویم این منِ بیثمر هم میتوانـــــــم
در همین حین و خلقِ تنگ و ملالـــــــم// نفسم هم بند آمد و دیـــــــــــــــگر ندویدم
مطربی و شعر و وزن و آهنـگ ندانم// مصرع قبل باشد گواهِ ادعــــــــــــــــــایم
مانده بودم با همه این جـلوهی نابـــــــم// چه سرایـــــــم که خوش آید خداوندگـارم
کمی ازین ایده گرفتم، کمی ازآن دزدیدم// باز ولی بی سر و ته ماند غزل بینظیرم
تعریف غزل ندانــــم کَمَکی ذوق ندارم// نباید بســــــــــــرایم، خودمم خوب میدانم
چه کنم کین بود همواره یــــکّه آرزویم// که بگویم این منِ بیثمر هم میتوانـــــــم
در همین حین و خلقِ تنگ و ملالـــــــم// نفسم هم بند آمد و دیـــــــــــــــگر ندویدم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
جان آفرین ۷
همانطور که انتظار میرفت، این بار پستهای جانآفرینمایهاند که برای همیشه جان کمنظیرشان را به جانآفرین بیلیاقت تسلیم میکنند.
جانآفرین ۶
اینبار کامپیوتر خانگی داشت جان میداد. بار اول روشنش کردم و سیستمعامل بالا آمد اما، فیالفور خاموش شد. بار دوم روشنش کردم و فقط پنجرهی انتخاب کاربر را دیدم و به طرفةالعینی خاموش شد. بار سوم دیگر سیستم عامل بالا نیامد. بار چهارم به ثانیه نکشید که خاموش شد و بار پنجمی در کار نبود چرا که کامپیوتر خانگی برای همیشه جان به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
جانآفرین ۵
مورچه گفت -که با چهار پنج مورچهی دیگر داشت خرده نانی را میکشید که از روی میز به لانه ببرد و اوایل مسیر صاف بود و سختی، فقط سنگینی خرده نان بود و به یکباره جهان نود درجه چرخید و خودش بالای نان ماند و ۴ ۵ مورچهی دیگر زیر نان و تمام زور خود را میزدند ولی، همه با هم پرت شدند- و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)