۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

به یک‌باره همگی با هم از دستانم رفت

در بیابان بودم و میـــــــــــخی در کفشم رفت// خورد چــــــاکی کف پایم و آهی از حلقم رفت

لنگ لنگان از فرط عطش بدر آوردم دلو آب // درِ دلو لغزیده بود و درد میخ از یـــــادم رفت

لب و پای چاکان در اندیشه که کدام سو روم // همه سمت یک شکل بود و تشنگی از یادم رفت

آب‌ها دیدم که سراب بود و باقی همه وهــــم // ماری آمد، نیش زهرآگیــــنش در پهلویم رفت

جامــه‌ام بر گرفـتـه مرهمِ زخمم کنــــــــــــم // طوفانی شد و خاک‌ها در چشـــــــــــمم رفت

عقــــــل و هوش و حس و حال و نور دیده // به یک‌بـــــــــاره همگی با هم از دستانم رفت

شتری دیدم می‌تازیدندش سوی مـــــــــــــن // گفتم خیال اســــــــــت و هوش از عقلم رفت

چشم گشودم با زور ماه‌ها بعــــــــد از آن // آن همه درد و زخم و نیش و ضرب از جانم رفت

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ