۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

حلقه

همین صد سال پیش بود که فکر می‌کردیم دایناسورها واقعن وجود داشتند، برای من دم از مسخرگی نظریه‌ی صاف بودن زمین نزنید.

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

ندانستی که چه کردی

و آنک که نوشتن آغاز کردی بین دو جمله نفس هم نکشیدی. مداد از روی برگ بلند نکردی. انگشتان استراحت ندادی. عرقت خشک نکردی. زبان نگشودی. روی برنگرداندی. چشم نچرخاندی. دست چپ از زیر گونه‌ی چپ برنداشتی و پای راست از پشت پای چپ نجنباندی. کمرت صاف نکردی و لبانت نگشودی. خم به پیشانی نیاوردی و دست به زلفانت نبردی. فکر نکردی و درد حس نکردی. نه خوردی و نه نوشیدی. گوش نکردی و نشنیدی. حس نکردی و نبوییدی. روح پرواز ندادی و نه کاستی و نه افزودی. نه خندیدی و نه گریستی. نه سرد و نه گرمت شد. مو به تنت سیخ نکردی. آشفته نبودی و آرامش نداشتی. روز شب نکردی. ورق نزدی و خط عوض نکردی. غلط نکردی. درست نکردی. عطسه‌ات فرو دادی. غصه خوردی. افتخار کردی. مغرور شدی. به سرت زد. خاک بر سر شدی. گریختی. ابروان در هم کردی. لب‌خند زدی. پره‌های دماغ بالا دادی. صبر کردی. کم آوردی. ادامه دادی. رسیدی. خواستی. دنبال کردی. توانستی. آگاه کردی. بدبخت کردی. خاک بر سر کردی.

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

پشت پرده اما، نفسی می‌جنبد از آن مرده

آن دسته از اعصابش که مسئول رساندن پیام مورمور شدن به بدنش بودند، مسیرشان با آن دسته‌ای که مسئول رساندن پیام الان وقت خندیدن است بودند، تلاقی پیدا کرده بود. به گمانم بدشانسی ارثی‌گونه‌ای بود. کاری نمی‌شد کردش. این شده بود که هر وقت خنده‌اش می‌گرفت مورمورش می‌شد. در طول زمان یاد گرفته بود خنده‌اش را کنترل کند و حتی به هنگام مواجه شدن با خنده‌دار‌ترین مسائل روزگار بتواند که نخندد. در واقع سال‌ها بود که نخندیده بود. همه گمان می‌بردند با نوعی بیماری افسردگی‌گونه‌ای دست‌ و پنجه نرم می‌کند اما، فقط نمی‌خواست که مورمورش شود.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

وقفه

ماشین‌ها از ماندن در ترافیک آن‌قدر خسته شدند که یکیشان چپ را گرفت و پشت سرش هزاران خسته از انتظار راه افتادند. اتفاقن در مسیر مقابل هم عین همین اتفاق افتاده بود.

جاده از دو طرف باریک شد.

ماشینی از روبرو آمد. با تلی از ماشین‌های خلاف‌کار روبرو شد. ایستاد. ماشین بعدی هم آمد. ایستاد. ساعتی گذشت و به طول ده هزار ماشین و به عرض سه چهار ماشین ترافیک بدون حرکت شد. فقط چند ماشینی که در قسمت باریک جاده بودند می‌دانستند مشکل چیست و جم نمی‌توانستند بخورند. مشکل هیچ راه‌حلی نداشت جز اینکه همه‌ی خلاف‌کارها دست به دست هم دهند به مهر و میهن خود کنند آباد. ماشین‌های ردیف وسط، بدبخت‌ها، هیچ‌کاری از دست‌شان ساخته نبود و ردیف راست جای کمی برای جنبش داشت.

گاهی کسی کمی جا وا می‌کرد اما، همیشه بودند احمق‌هایی که تصور کنند ترافیک روان شده و در کسری از ثانیه دوباره جا را تنگ کنند. ده ساعت گذشت. برخی که تحملشان کم‌تر بود ماشینشان را رها می‌کردند و می‌رفتند. ده سال گذشت. ترافیک طولانی و طولانی تر شد.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

رد خراش

دو دایره بودند که داشتند با سرعت زیاد می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. دایره‌ی‌ یک بزرگ بود و دایره‌ی دیگر کوچک‌تر و هر یک عاشق دیگری. دایره‌ی کوچک‌تر فکر می‌کرد دنیا بدون دایره‌ی بزرگ امکان ندارد و دایره بزرگ یادش نمی‌آمد آن زمانی را که دنیا بدون دایره‌ی کوچک‌تر وجود داشت. دو دایره داشتند با سرعت می‌رفتند که به یک‌باره دایره کوچک‌تر تصمیم گرفت بایستد. دایره‌ی بزرگ که باور نداشت دایره‌ی کوچک‌تر به طور جدی ایستاده، به راه خود ادامه داد. قدری گذشت و دایره‌ی کوچک‌تر نیامد. برای همیشه ایستاده بود. دایره بزرگ‌ نمی‌فهمید. سرعت چرخشش‌ مدام کم و کم‌تر می‌شد. دایره‌ی بهت‌زده رمقی برای شتاب نداشت. سرعتش آن‌قدر کم شد که تو گویی ایستاده است. نه می‌توانست بایستد نه‌ می‌توانست شتاب بگیرد. نمی‌فهمید.

قدری گذشت.

دایره‌های دیگر آن‌قدر در گوش دایره‌ی بهت‌زده خوانندند که مجبور شد از نو شتاب بگیرد. آرام آرام سرعتش زیاد شد اما هیچ‌گاه به سرعت اولیه‌اش نرسید.

حق همسایه

همه چیز انگاری در یک لحظه بود. سر برگرداندم و دیدم نیست. نمی‌شد که نباشد اما نبود. خودش نبود اما رد پایش بود. همه جا بود. خنده‌ام گرفت چون حتم داشتم شوخی می‌کند. از وقتی شوخی بی‌مزه‌اش را شروع کرده بود، همه‌جا سر و صدا و داد و فریاد بود. هیچ‌کس جنبه‌ی شوخی نداشت و هر چه بیش‌تر می‌خندیدم، بیشتر سر و صدا و داد و فریار می‌کردند. طرز حرف زدنشان هم عوض شده بود تو گویی همه به یک‌باره دیوانه شده‌اند. هر چه صبر کردم نیامد. مسخره‌بازیش حد نداشت. تصمیم گرفتم فاعل باشم. روزه‌ی سکوت و غذا و آب و غیره گرفتم که بلکه از بی‌مزگی دست بردارد. انگار نه انگار. کوچک‌ترین اهمیتی برایش نداشت لعنتی. دیگر جان در کالبد نداشتم.

نکند شوخی نمی‌کرد.

شوخی نمی‌کرد. نیامد که نیامد. اشک در چشمانم حلقه زده بود.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

آن سوی دیوار افلاطون

اصرار عجیبی داشت که چرندیاتش آیه‌ی قرآنند که هیچ، شک در آن‌ها چون شک در سپیدی روز و سیاهی شب و سرخی رز است. از خورشید برایش واضح‌تر بود که جز کلام حق نمی‌گوید و رخشش سخنانش کم از آن ندارد. واژگان را چون پتک‌هایی می‌دانست که بر سر و صورت شنونده فرود می‌آیند و کبودی ندانستن واضحات را از خودشان به‌ جای می‌گذارند. آن شکلی سخن می‌راند که کم‌ترین سستی در ایمان، غلام حلقه به گوشش می‌کردت و هادی پیام فراآسمانیش. لامذهب از هیچ حربه‌ی جذب مخاطبی هم تتمع نمی‌برد و هر چه بود ایمان خالص و توهم توضیح واضحات مستغنی از تقریر بود و لا غیر. تشعشع حقیقت در چشمانش چون درخشش ماه شب چهارده در آسمان ماه شب اول بود و بی‌اختیار شرم نداستن حق را در چشمانت می‌تاباند، تو گویی او عالم مثال را دیده و تو در غل و زنجیر، گرفتار هزار نمونه بزی شدی که هیچ کدام ذات اصلی بز را هویدا نمی‌کنند.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

دو سوی دیوار افلاطون

قرار گذاشته بودند در یک لحظه، تمام مردم جهان یک آرزوی مشترک کنند. مثلن اینکه باران ببارد. می‌خواستند ببینند آیا اگر همه یک‌چیز را بخواهند تمام کاینات هستی دست به دست هم می‌دهند تا به آن برسند یا نه. گروهی کارشکن این را خرافات دانسته و حاضر نبودند در آن لحظه‌ی خاص، آن چیز را بخواهند. کارشکنان با استفاده از شعار «مرگ بر خرافه» روز به روز جمعیتشان را بیش‌تر می‌کردند، تا اینکه در لحظه‌ی کذا، نیمی از جمعیت جهان آرزو کردند و نیمی شعار دادند. آرزو برآورده نشد. نیمه‌ی اول معتقد بودند ایراد از یک‌صدا نبودن همه بوده و نیمه‌ی دوم سربلند، فکر می‌کردند پیروز میدانند.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

باتلاق

این‌بار رفته بودم به دیدار فریادرس. گفتمش که چه شد این شغل را برگزیدی. پاسخم داد که برنگزیدم، در پاچه‌ام کردند. پرسیدمش که چگونه و جوابم داد به تدریج. روز اول پای ازخدابی‌خبری لای چرخ‌های گاری گیر کرده بود و من هم که تنومند، گاری را یک تنه بلند کردم و نجاتش دادم. روز دوم قطاری با همه‌ی سرنشینانش داشت در آتش فرو می‌رفت و من هم که شجاع، پریدم جلویش که ترمز کند. روز سوم در سد بزرگی سوراخ کوچکی ایجاد شد و شهر را داشت آب می‌ربود و من هم که فرزانه، انگشت در سوراخ کردم. حالا هم دیگر برایم عادت شده. هر که فریادی دارد سراغ من می‌آید. گفتمش خوب دست بکش. گفت که آرزویی جز این ندارد اما حیف که هر چه دست و پا می‌زند بیشتر فرو می‌رود. نمی‌فهمیدم که چه می‌گفت. ساده بود. کافی بود دیگر فریادرسی نکند. اما اصرار داشت که نمی‌تواند و من جوانم و نپخته. می‌گفت سخت‌ترین کارها دست کشیدن است. می‌گفت هر چه بیش‌تر سعی کنی کم‌تر می‌توانی. سعی می‌کردم بفهمم چه می‌گوید اما هرچه بیش‌تر سعی می‌کردم کم‌تر می‌فهمیدم.

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

بوتان

پیش من شکایت از زیادی مشغله نیاورید. مگر نه این است که همان دو دقیقه‌ای که وقت استراحت دارید لذت ساعت‌ها بیکاری را برایتان دارد. پیش من شکایت از خفقان نیاورید. مگر با تمام وجود احساس آزادی نمی‌کنید وقتی کمینه‌ی حق‌ها را به چنگ می‌آورید حال آن‌که مرمان معمولی مانده‌اند که اصلن آزادی چیست. برای من شکایت از فقر نیاورید. مگر نه این است که ذوق فرزندتان از دیدن یک تخم‌مرغ‌شانسی همان‌قدر مشعوفتان می‌کند که دیدن گیتار و طبل اسباب‌بازی، فرزندان مردمان معمولی را. پیش من شکایت از کوتاهی قد نیاورید که به راستی کم‌توقعتان کرده و پس سربلند. پیش من شکایت از نابخردی مردمکان معمولی نیاورید. مگر نه این است که خرد خود را در کم‌خردی آن‌ها می‌بینید. پیش من شکایت از طولانی بودن شب نیاورید که وادارتان کرده روز کوتاه را مغتنم بشمارید. پیش من از هیچ شکایت نیاورید که چون میخ آهنین کوباندن بر سنگ سخت است.

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ