۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
گهمزگی
دیگر حتی بستنی انبه و سالاد مرغ و چیپسپنیرکالباس و نونزعفرونی و ماست ترش و پیتزاآبجو و ترشی آلبالو و گوجهسبز و لواشک آلو و ماست-اسفناج و خرمالو و آلبالوی یخزده هم مزه نمیدهد.
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
عشق در مرام ما
خدا هیچ بیناموسِ نفهمِ قاتلِ خائنِ نونبهنرخروزخورِ دروغگویِ پستفطرتِ زبونِ ازخودممنونِ سگصفتِ آشغالی را عاشق نکند.
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
هیبت دوست
نفهمیدیم چه شد و کی شد و چطور شد که آدمیان به دوستان دگر که رسیدند به یکباره بچهباحال و بچهمطرح و بچهمخزن و اینکارهباز و همهکارکرده و مرید و مراد و جگر و زندگیبهتخمم و اهلحال و دممرگرفته و توسریزن شدند. حالا تا دو دقیقهی قبلش معمولی و شکستپذیر و هیچکاره و افسرده و مضطرب و خرخون و کمتجربه و توسریخور بودند.
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
لابد
پرسیدم: «آیا این درسته که میگن همونطور که پسرا جذب قیافهی دخیا میشن، دخترام جذب صدای پسیا میشن؟»
جواب دادمش: «لابد درسته که میگن.»
جواب دادمش: «لابد درسته که میگن.»
۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه
مشکل از تو نیست گیرنده را عوض کن
کف دستش مو ندارد با اره برقی هم کنده نمیشود. حالا هی ابزارت را عوض کن. ندارد. مو ندارد. مشکل تو نیست. گیرم بتوانی بر کف دستش مو برویانی. موی زوری ارزش کندن ندارد. خودت بکن. دست از تلاش مذبوحانه بردار. بگذر. گیر نده. رها شو.
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
کلاس
ای بیهمهچیزانی که برای من کلاس میگذارید که اسکواش شروع کردهاید و سفتترین داف منطقه ۲ را زدهاید و در آمستردام هش افغانی زدهاید و زبان مزخرف اسپرانتو آموختهاید و بچهتان در ۴ ماهگی به حرف آمده است و عطرتان چنل و جینتان چیپ-اند-پپر و شرتتان جرجیو-آرمانی و لباستان لویی-ویتون و ساعتتان رولکس و دکمه سرآستنتان هری-وینستون است و حقوق مسخرهتان چهار برابر شده و آتن به نظرتان اصیلترین شهر دنیاست و از فیسبوک بیپدر پیشنهاد کاری گرفتهاید و در بدترین حالت دو دختر سمت چپتان و دو پسر سمت راستتان است و در کودکی و نوجوانی و جوانی همه چیز را امتحان کردهاید و کتاب ریشهی توتالیتاریسم را سه بار خواندهاید و ده بار از مدرسه اخراج شدهاید و موزهی اوفیزی و ارمیتاژ و گوگنهایم را به متروپلیتن و لوور و بریتیش ترجیح میدهید و شب بعد از مهمانی یادتان نمیآید کی و چطور رانندگی کردید و به خانه رسیدید و خدا را شکر میکنید که هنوز زندهاید و ال و بل، همان بهتر که بروید بمیرید.
۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
پروردگارا
از بس در نوشتههایمان خدا خدا کردیم، خلایقش باورشان شده که ما خرافاتی هستیم و به بود جن و پری اعتقاد داریم. خدای شاهد است که اینگونه نیست. قسم به شکوهش که ما فقط به منطق اعتقاد داریم و بندهی حقیری هستیم که برای هیچگونهای از موجودات برتر و ماورایی پشیزی و ترهای قائل نیست و خرد نمیکند. بارالهی خوب میداند که این نوکر بارگاهش فقط به حقایق اثبات شده -که از تعداد انگشتانش تجاوز نمیکند اعتقاد دارد.
۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
خودکوبی
خدا شاهد است که فکر کردیم ولی نفهمیدیم که چه شد و کی شد و چرا شد که به خود فحش دادن و بد و بیراه گفتن مد شد. نفهیمیدم دادن حس ترحمش است که به خودکوب لذت میدهد یا وانمودن به فروتنی است یا کلاس خاص خودش را دارد یا دوستدختر/پسر برایشان به ارمغان میآورد یا شاید هم سنگینی بار مسئولیت روی دوشهای نحیفشان را کم میکند.
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
مطلق
پدر: هیچ کاری که نمیکنی تو این خونه لااقل یه جارو بزن.
دختر: جارو کجاست؟
پدر: تو حیاط خلوت.
دختر: حیاط خلوت کجاست؟
۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه
آرزو بر جاهلان عیب نیست
بندگان خدا داشتند دست و پای آخرشان را میزدند. هنوز آنقدر جاهل بودند که گمان کنند دوران کودکی ادامه دارد و میتوانند وانمود کنند بزرگ نشدند. کمخردان سعی میکردند ثابت کنند دلشان همچنان به همان شوری قبل برای هم میتپد و از گذران وقت با هم همانقدر لذت میبرند که قبلن میبردند. تمام زورشان را میزدند ولی هنوز آنقدر کور بودند که واقعیت واضحتر از خورشید را نبینند.
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
درس از گذشته
-من مرد کشتیگیرم، مشت نزنی به ستون فقراتم.
-روت رو کن بهم که لااقل قافیه شعرت درست درآد.
-روت رو کن بهم که لااقل قافیه شعرت درست درآد.
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
اصل سرما
آن هنگامی را گویند که از فرط گرما آرزو میکنی که ایکاش با وجود زمستان بودن از محیط بسته و خفقانآوری که درش حضور به هم رساندی خارج شده و هوایی بخوری، ولی اولین قدم را که به سوی محیط باز بر میداری، با اولین چشش هوا احساسی دستت میدهد که بر خود لعنت میفرستی با آن آرزو کردنت و آن تلاش مذبوحانهای که برای بدست آوردنش کردی. با تمام وجود میخواهی به همان گهگرمایی که درش بودی برگردی که تهش به سر این سرمای خفهکننده میارزد. چنین احساسی است که پیشوند اصل را به سرما اضافه میکند.
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
مشغول الذمه
حقیر باید اعتراف کند که فقط و فقط آدمیانی را میپسندد که از خودش بدبختترند و چشم دیدن خوشی دیگران را ندارد و ترجیح میدهد تمام آدمهای موفق و خوشحال بمیرند که نه بدبخت و فسرده و شکستخورده شوند و به زمین گرم بچسبند و هر روز بیشتر در گه و کثافت فرو روند. اینجانب بی هیچ شرم و ذره حیایی آرزو دارد که تک تک افراد خوشبخت و راضی به خاک سیاه بنشینند و هر چه که دارند و ندارند را در عرض یک روز از دست بدهند. پروردگارا! خاک بر سر اینان کن. باری تعالی! بسوزان بخت تمامی این از سگکمتران را. بار الهی! مشغول الذمهای اگر ریشهشان را تیشه نزنی.
۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
پررو بود به گمانم
دنبال آدمی میگشت که چشمش ضعیف نباشد و کف پایش صاف نباشد و هیچ عضوی کم یا زیاد نداشته باشد و دندانهایش سالم باشند و حس بویایی و شنواییش درست کار کنند و ستون فقراتش کج و کور نباشد و تنبلی چشم نداشته باشد و پایش پرانتزی نباشد و نعوظ زودرس نکند و درد دخول نداشته باشد و دستگاه گوارشش درست کار کند و گودی کمر نداشته باشد و مدام سردرد نداشته باشد و چشمش چپ و لوچ نباشد و فکش جلو یا عقب نباشد. پررو بود به گمانم.
۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه
آرام بگیر جانم که دیرتر بمیری
موبایلش اخلاق خیلی قشنگی که دارد این است که وقتی باتریش دارد تمام میشود هر ۳۰ ثانیه یک بار با تمام انرژی ویبره میزند و با بلندترین صدایی که در توانش است بوق میزند که باتریم دارد تمام میشود. یکی نیست بگویدش آرام بگیر جانم که دیرتر بمیری.
۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه
چاه و چاله ۲ یا -حالا مگر خودت چه خری هستی
چاه به چاله رسید و پرسیدش که آیا خجالت نمیکشد و چاله پاسخش داد که از چه باید خجلتزده باشد و چاه گفت از چاله بودن و چاله گفتش خجالت نمیکشد ولی افتخاری هم نمیکند و چاه جوابش داد که نبایدم بکند و به هیچ دردی نمیخورد و بهترست پرش کنند و از این دنیا برود و چاله با ترس آه کشید که جوان است و نمیخواهد بمیرد و چاه مشخصش کرد که لیاقت چالگی بیش از این نیست و چاله اشکش سرازیر شد. چاله حتی لحظهای با خود نگفت که حالا مگر خودت چه خری هستی.
چاه و چاله
برای دستهای این امکان وجود ندارد که تمجید خالیت بکنند. اگر صدسالی یکبار بخواهند تعریفی هم از کسی بکنند، با یک جملهی منفی تزیینش میکنند. اذعان دارند که غذایت خوشمزه شده است ولی همیشه نمکش، فلفلش، کوفتش، دردش زیاد است. برای دستهای هم امکان ندارد عیب رویت بگذارند مگر اینکه با تحسینی رنگامیزیش کنند. لهجهات برایشان هیچ ربطی به اصل قضیه ندارد ولی بانمک است. این وسط ما ماندهایم که فرق این دو دسته در چیست.
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
موز
نفهمیدیم چه شد که ما از هر که و هر چه خوشمان آمد از فردا روزش بیمزگی و کممایگی را شعار کار خود کرد. از فردا روزش جذابیتش را از دست داد و بیهنر شد. تو گویی ایراد از آنکس و آن چیز نیست که از ماست، که این ماییم که آنقدر آنان را قورت دادهایم که دیگر مزشان را حس نمیکنیم. بهگمانم این ماییم که از عقده سالیان موز نخوردن آنقدر در یک روز موز میخوریم که از فردا روزش هر چه موز و موزگون است دلمان را آشوب میکند.
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
تعریف دوستی
-چه مرگته؟
-اخراجم کردند. همسرم ترکم کرد. خونه هم به نامش بود.
-به درک. حوالش کن به تخمات. اگرم نداری حوالش کن به تخمای من.
-اخراجم کردند. همسرم ترکم کرد. خونه هم به نامش بود.
-به درک. حوالش کن به تخمات. اگرم نداری حوالش کن به تخمای من.
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
باناز و باقر
بیناز و بیقر بیهنر بودند. بیقر مسئول تخلیهی زباله بود و بیناز مسئول شمارش دادههای آماری. در اوقات فراغتشان بیناز، شهرهای کشورهای ناشناس را حفظ میکرد و بیقر پیچ و مهره و پیچگوشتی بازی میکرد. بیناز اسم اکثر شهرهای کشورهای کممطرح را میدانست. کشورهایی چون آندورا، پالائو، سوازیلند، صحرای غربی و شیخی مارنا و وانواتو. بیقر میتوانست با دقت دهم میلیمتر قطر پیچ و مهره و سرپیچگوشتی را تعیین کند. از این دانش بیارزششان هم هیچ استفادهای نمیکردند. خانوادهشان برای فراموشی این ننگ ترکشان کرده بودند و هماره پشیمان بودند که چرا اسم فرندانشان را باناز و باقر نگذاشته بودند.
۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
شعار یا شعور؟
گفت: «دم به دقّه دم از افسردگی زدن، شده عادت برا ملت. شده بخشی از زندگی معمولی.»
گفتم: «عجب.»
گفتم: «عجب.»
۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه
لایق تکرار
حشرهی مادر به حشرهی فرزند گفت: «حشرهی فرزند، مطربی نون و آب ندارد. بهتر است که مهندس راه و ساختمان شوی.» حشرهی فرزند جواب داد: «حشرهی مادر، دنیا پر است از مهندس راه و ساختمان و دریغ از یک مطرب.» حشرهی مادر مرد و حشرهی فرزند به مطربی ادامه داد و در تنگدستی عمر سپرانید و هیچ نشد و او نیز دار فانی را وداع گفت. پس از مرگش مطربان بودند که از گوشه و کنار سر بر میآوردند و روح تازهای به کلونی میبخشیدند.
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
آدامس خرسی
گوشهای پیدا کرده بود از آن خودش و تمرگیده بود و خیره شده بود و این انگشت آن انگشت میکرد. از دور که مینگریستیش گمان میبردی از خلق گسسته و به حق پیوسته اما، آنچنان ارداتی به حق نداشت که بخواهد بپیونددش. میشد حدس زد از این هر دو گسسته و مانده به چه بپیوندد. نرم و آهسته رفتم سراغش و گفتم: «آدامس خرسی میخوای؟»
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
هیولای اسپاگتی پرنده
از مکتب «مگه میشه آخه؟!!» به مکتب «ممکنه، من نمیدانم.» و سپس به مکتب «ساده نباش اینقدر!!!» گروید.
۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سهشنبه
سبکهای روسپی شده
گفت: «تو گروه دوستی اصلن حال نمیده هی همدیگر رو تحویل بگیرید باس هی به هم برینید. ولله اسمش گروه دوستی نیست اصن!» اشارهای به من کرد و ادامه دارد: «مثه این. فقط بلده بزنه تو سر آدم. جون میده واسه گروه دوستی.»
گفتم: «دو کلمه هم از مادر عروس.»
گفتم: «دو کلمه هم از مادر عروس.»
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
همه را درک میکرد.
همه را درک میکرد.
هم وفاداران و هم خائنان.
هم جنگجویان و هم صلحطلبان.
هم دلهدزدان و هم مبادی آدابان.
هم سادهلوحان و هم حقبگیران.
هم الکیخوشان و هم افسردگان.
هم از دماغ فیل افتادگان و هم خودناباوران.
هم سگاخلاقان و هم لبخند مصنوعی زنندگان.
هم اهالی حزب باد و هم آرمانگرایان صددرصدطلب.
هم جوانان شاداب و هم سالخوردگان در آرزوی خواب ابدی.
هم آنان که تو گویی سر میبردند و هم آنان که سر فرصت زندگی میکردند.
هم آنکس که حرص مال و منال میزد و هم آنکس درویشصفتی را شعار کرده بود.
هم آنکو که خود را به خر و خاک میزد و هم آنکه برای هر وعده دوازده نوع قاشقچنگالچاقو داشت.
همه را درک میکرد.
هم وفاداران و هم خائنان.
هم جنگجویان و هم صلحطلبان.
هم دلهدزدان و هم مبادی آدابان.
هم سادهلوحان و هم حقبگیران.
هم الکیخوشان و هم افسردگان.
هم از دماغ فیل افتادگان و هم خودناباوران.
هم سگاخلاقان و هم لبخند مصنوعی زنندگان.
هم اهالی حزب باد و هم آرمانگرایان صددرصدطلب.
هم جوانان شاداب و هم سالخوردگان در آرزوی خواب ابدی.
هم آنان که تو گویی سر میبردند و هم آنان که سر فرصت زندگی میکردند.
هم آنکس که حرص مال و منال میزد و هم آنکس درویشصفتی را شعار کرده بود.
هم آنکو که خود را به خر و خاک میزد و هم آنکه برای هر وعده دوازده نوع قاشقچنگالچاقو داشت.
همه را درک میکرد.
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
لایههای ۲
نوشتهاش قابل خواندن نبود. گمان میکنم ۱۰۰ سالی عمر داشت. نمیفهمیدم این همه [اراجیف] را از کجایش درآورده است. بیشتر میخواندم و [کمتر] میفهمیدم. به نظر میرسید سعی دارد منظور[ بیاهمیت]ش را در لابهلای خطوط پنهان کند. به طرز عجیب[ مازوخیستوار]ی نوشتهی ۴۷ واژهایاش را شصت بار خواندم تا متوجه [اینکه چطور شخصی میتواند اسم چرندیاتش را نوشته بگذارد] شوم.
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
لایهها
بیمقدمه گفت: «برای معروف شدن احتیاج داری عامهپسند باشی. برای عامهپسند بودن مجبوری کارها رو اونجوری که خودت دوست داری انجام ندی و اونجوری که دیگران میپسندند انجام بدی. اولش سخته میدونم ولی بعد میتونی با معروفیتت هزارتا کار کنی که خودت دوست داری. مثلن میتونی گروه سکوت راه بندازی و ملت رو مجبور کنی یک روز حرف نزنن ببینی دنیا چی میشه. یا میتونی یک صفحه رو سیاه کنی بفروشی ۲۵۰ هزار دلار. یا مثلن مدل موی احمقانه مد کنی. یا مثلن تبلیغ یک مجلهی الکی رو بکنی و جدّیش کنی. یا میتونی تیکهای عصبیت رو بانمک جا بزنی. یا مثلن کرسیشعر بگی، به نظر جملهی قصار بیاد. یا حتی پیشنهاد مبارزهی با ازرشها بدی. یا میتونی مثلن چون بازیگر معروفی هستی بزنی تو کار نقاشی که همیشه آرزوش رو داشتی. فقط اولش سخته.»
بیهدف جواب دادم: «عجب.»
بیهدف جواب دادم: «عجب.»
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
کلاغ سفید
هر بار که وارد تونل میشوم با اینکه میدانم (چون ۱۲۰ بار اتفاق افتاده است) روزی از تونل خارج میشوم، باز هم ترس عجیبی دارم که مباد هیچوقت خارج نشوم. تو گویی باور کردم وجود کلاغ سفید ممکن است.
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
برگرفته شده از حقیقت
احمق اول به انگلیسی: ببخشید؟ چطوری برم سنت مارکو؟
احمق دوم به ایتالیایی: ببخشید من ایتالیایی صحبت نمیکنم.
احمق دوم به ایتالیایی: ببخشید من ایتالیایی صحبت نمیکنم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
ژن هوش غالب است
فقط ۴ سالش بود ولی میفهمید اینکه یک بچهی ۴ ساله روزنامه دستش بگیرد و وانمود کند دارد میخواندش خندهدار است.
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
پول
هر کس با پولش کاری میکرد.
یکی خرج نانخورهایش را میداد.
یکی خرج سفرهای آنچنانی میکرد.
یکی رستورانهای آنچنانی میرفت.
یکی دستگاه جوشکاری میخرید.
یکی به بینوایان کمک میکرد.
یکی صفرهای حسابش را زیاد میکرد.
یکی شعبههای کمپانیش را زیاد میکرد.
یکی در راه آرمانش آتشش میزد.
یکی کنسولهای بازیش را ارتقا میداد.
یکی اتاق پوشاکش را پر میکرد.
یکی بیاموهاش را فراری میکرد.
یکی مدرسه میساخت.
یکی بازیگر اول فیلم خودش میشد.
یکی دودش میکرد.
یکی مینوشیدش.
یکی کشتی سوراخ میخرید.
یکی مدام مهمانی میگرفت.
یکی مدام همخوابه میگرفت.
یکی طبقات خانهاش را زیاد میکرد.
یکی هم خرج کندن چاهش میکرد و پس خرج پر کردن همان چاه.
هر کس با پولش کاری میکرد.
یکی خرج نانخورهایش را میداد.
یکی خرج سفرهای آنچنانی میکرد.
یکی رستورانهای آنچنانی میرفت.
یکی دستگاه جوشکاری میخرید.
یکی به بینوایان کمک میکرد.
یکی صفرهای حسابش را زیاد میکرد.
یکی شعبههای کمپانیش را زیاد میکرد.
یکی در راه آرمانش آتشش میزد.
یکی کنسولهای بازیش را ارتقا میداد.
یکی اتاق پوشاکش را پر میکرد.
یکی بیاموهاش را فراری میکرد.
یکی مدرسه میساخت.
یکی بازیگر اول فیلم خودش میشد.
یکی دودش میکرد.
یکی مینوشیدش.
یکی کشتی سوراخ میخرید.
یکی مدام مهمانی میگرفت.
یکی مدام همخوابه میگرفت.
یکی طبقات خانهاش را زیاد میکرد.
یکی هم خرج کندن چاهش میکرد و پس خرج پر کردن همان چاه.
هر کس با پولش کاری میکرد.
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
حداکثر ۳۰ کلمه
حوصلهی خواندن پستهایی که بیشتر از سه خط هستند را ندارم. حتی اگر مطلب به طور متوسط بیش از ۱۰ کلمه در خط داشته باشد هم حوصلهی خواندنش را ندارم.
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
لعنت به ذات نداشتهاش
عرق میریخت و اضطراب داشت. حالت کسی را داشت که دست نسبتن خوبی دارد و نمیداند دستش را بریزد یا خطر کند و بماند. من هیچ نداشتم و میخواستم از این اضطرابش سواستفاده کنم. تمام پولم را شرط بستم. کمی فکر کرد و اینپاآنپا کرد و نمایشش را کامل کرد. بیشک شاه و بیبی و سرباز و ده و نه دل داشت و اینهمه فیلم بود که داشت بازی میکرد. این را لحظهای که دستم را از روی نصف داراییام برداشتم کشف کردم.
۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه
آهنگ
آهنگ گوش دادنش این طور بود که آهنگ را آنقدر جلو میزد تا به دقیقهی مورد پسندش برسد و وقتی که دقیقه به اتمام میرسید، میزد آهنگ بعدی و روز از نو.
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
لاکردار
لاکردار رحم ندارد. یک دقیقه تگرگ میفرستد. یک دقیقه شدت آفتاب مخت را به جوش میآورد. یک دقیقه برف و بوران دفنت میکند. یک دقیقه باد کورت میکند. یک دقیقه گردباد با خود میبردت. بک دقیقه باران قورباغه حیرتزدهات میکند. یک دقیقه توفان دمار از روزگار نداشتهات در میآورد. یک دقیقه هم زمینلرزه از ایستادن و مقاومت ناامیدت میکند. لاکردار رحم ندارد.
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
سربههوا و کونبهزمین
سربههوایی کونبهزمینی را دید. پرسیدش در خاک و گل به دنبال چه میگردد. کونبهزمین پاسخ داد دنبال حقیقت زندگی و ادامه داد که تو دنبال چه در آسمانی. سربههوا به آسمان نگاه کرد و پرندهای دید و دنبالش کرد و در رودخانه افتاد. کونبهزمین لبخندی به خاک زد و یادداشتی در برگهای از دفتری وارد کرد. سربههوا صندوق به دست برگشت و از کونبهزمین خواست که بازش کند و خود شروع کرد از درختکی بالا رفتن. به طور قطع کونبهزمین طلا و جواهر و مروارید و کوفت و درد در صندوق پیدا کرد و سر به هوا را صدا زد و او هم بعد کوتاه مدتی همه را به باد داد و باز کونبهزمین در دفترچهاش یادداشتی وارد کرد و به همین منوال از ازل تا ابد سپری شد.
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
خلاقیت نزد ایرانیان است و بس
سی و شش گفت: «ما و ما و نصف ما و نیمهای از نصف ما، گر تو هم با ما شوی جملگی ۱۰۰ میشویم.»
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی؟
بیست و شش سال و چند روزم بود که سفر هفت روزهی خود را آغاز کردم. هفت شبانهروز نادیدنیها دیدم و ناشنیدنیها شنیدم و نشدنیها کردم و ناکجاآبادها رفتم و ناموختنیها آموختم. بیست و هفت ساله شده بودم آنگه که باز گشتم.
۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه
سالگرد فوت آخرین باریکهی نور
ای مادربهخطاهایی که بسمالله نگفته سر میبردید، آگاه باشید که سرتان به بدترین شکلها بریده خواهد شد. اگر هم بریده نشود آرزوی بریده شدنش را با خود به گور میبرید. شک نکنید. حالا هی بیشتر بکشید. بیشک روزی پاره میشود و آن روز مرغی در آسمان نمانده که به حال زار اسفبار مسخرهتان گریه کند.
۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه
صددرصدطلب بود
صددرصدطلب بود. شب با موم به جان موهای پایش میافتاد و ساعتها از ریشه به درشان میآورد. صبح زیر دوش باقیماندهشان را با تیغ کامل میزد. بعد میگذاشت آفتاب کامل درآید و زیر نور مستقیمش، آن کوچکموهای باریک و کمرنگی را هم که از دیدگانش پنهان مانده بودند به دار فانی میفرستاد. احدی نمیتوانست از چنگال نامرد و بیرحمش فرار کند. آینههای مخصوصی هم داشت که مباد خاکبرسرِ ضعیفِ لاغرمردنیِ بیرنگ و رویِ بیخطری جان سالم به در ببرد. صددرصدطلب بود.
۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه
بندهخدا
بندهخدا اینبار عقلش را کامل از دست داده بود.
پیش از این از دیوار راست بالا میرفت و حال حاضر طنابی بین بالکن طبقهی بیست و چراغ راهنما بسته بود و قصد داشت که منبعد از آسانسور استفاده نکند. حالا نه اینکه واقعن از دیوار راست بالا رفته بوده باشد و آسانسورش طناب شده باشد اما، به همین نسبت عقلش را از دست داده بود. حالا نه اینکه اوایل اینقدر هم عقل نداشته باشد که نفهمیده باشد که از دیوار راست نمیشود بالا رفت، بلکه همانقدر که "پایین آمدن از طناب" به نسبتِ "از دیوارِ راست بالا رفتن" احمقانه است، "عقلش پیش از این" به نسبت "عقل حال حاضرش" کمتر بود. گرچه اگر دقیقتر بیاندیشم باید اعتراف کنم که از دیوار راست بالا رفتن به مراتب احمقانهتر از پایین آمدن از طناب است. تنها خطر پایین آمدن از طناب داغ شدن بیش از حد دست است که آنهم با دستکش جوشکاری حل میشود. از طرفی، در بالا رفتن از دیوار راست حداقل پنجاه درصد خطر شکستگی موجود است.
باید گفت بندهخدا اینبار عاقلتر شده بود.
پیش از این از دیوار راست بالا میرفت و حال حاضر طنابی بین بالکن طبقهی بیست و چراغ راهنما بسته بود و قصد داشت که منبعد از آسانسور استفاده نکند. حالا نه اینکه واقعن از دیوار راست بالا رفته بوده باشد و آسانسورش طناب شده باشد اما، به همین نسبت عقلش را از دست داده بود. حالا نه اینکه اوایل اینقدر هم عقل نداشته باشد که نفهمیده باشد که از دیوار راست نمیشود بالا رفت، بلکه همانقدر که "پایین آمدن از طناب" به نسبتِ "از دیوارِ راست بالا رفتن" احمقانه است، "عقلش پیش از این" به نسبت "عقل حال حاضرش" کمتر بود. گرچه اگر دقیقتر بیاندیشم باید اعتراف کنم که از دیوار راست بالا رفتن به مراتب احمقانهتر از پایین آمدن از طناب است. تنها خطر پایین آمدن از طناب داغ شدن بیش از حد دست است که آنهم با دستکش جوشکاری حل میشود. از طرفی، در بالا رفتن از دیوار راست حداقل پنجاه درصد خطر شکستگی موجود است.
باید گفت بندهخدا اینبار عاقلتر شده بود.
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
هر کسی سرش به چیزی گرم بود
هر کسی سرش به چیزی گرم بود. یکی تیله بازی میکرد. یکی خاکبازی. یکی مورچه آتش میزد. یکی گنجشک شکار میکرد. یکی دراز کشیده بود آسمان را نگاه میکرد. یکی لی لی بازی میکرد. یکی بالانسپشتک میزد. دیوانهای دیگران را میترساند. یکی آدامسش را باد میکرد. یکی گوشهای برای خود گریه میکرد. نمکبهحرامی خاکبرسری را کتک میزد. یکی طناببازی میکرد. یکی با قلدری کارتبازی میکرد. یکی با جیشش نقاشی میکرد. از خدا بیخبری با شلنگی دیگران را خیس میکرد. یکی بیتفاوت خوابیده بود. یکی برای خود آوازی میخواند. یکی بیدلیل داد و بیداد میکرد. یکی دوچرخه تعمیر میکرد. بیکاری مدام موشک کاغذی میساخت. یکی تلهموش بنا میکرد. در روستای دور افتادهای بودند به گمانم و به نظرم ظهر تابستان گرمی بود و فکر میکنم یک مشت بچهی بین پنج تا پانزده سال بودند.
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
تف به ذات پلیدشان
چه وقیحانه مجسمهی آرزوها را کشتند. مادربهخطاها از بن کندندش و به سطل آشغال انداختندش و به جایش کافیشاپ مسخرهای باز کردند. مجسمهی آرزوها، محقق توخالیای بود که تشکیل شده بود از فقط و فقط یک مشت کاغذ که رویشان تحقیقات چند سال گذشتهاش را نوشته بود که در باد پراکنده شده بودند و شکل یک محقق ثابتقدم را به خود گرفته بودند. بیپدران برای دو قران درآمد بیشتر بیشرمانه خردش کردند. سگمذهبها زیر پا لهش کردند و برای همیشه به باد فراموشی سپردندش. تو گویی آنجا همیشه مسخرهترین کافیشاپ عالم بوده است و هرگز مجسمهی آرزوهایی با قدمها استوار به جنگ توفان و گردباد نرفته است. تف به ذات پلیدشان.
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
تلهمورچه
مورچگان بیگناه و پناه و چاره و فکر، مدهوش فرومون مصنوعی که در ذات سم مورچهکش بود، کرور کرور میآمدند. بندگان خدا مستانه دقایق آخر عمرشان را سپری میکردند. سم بیپدرمادر رحم نداشت. فیالفور نمیکشت. میگذاشت مورچگان بیدفاع سم را با خود به لانهشان ببرند و تمام کلونی را مسموم کنند و ریشهشان را میزد. مورچهها که فکر میکردند برای کل سالشان آذوقه یافتهاند، شادمانه به سوی تلهمورچه میدویدند. توگویی مورچه توان دویدن دارد. باری، سم تقریبن همهی مورچههای کلونی را کشت. چند کارگر ملنگ و یک ملکهی زخمی و یک ابرمرد زنده ماندند. سم که دیگر وظیفهاش به انجام رسیده بود به درون سطل آشغال انداخته شد و ابرمرد و ملکه کلونی جدیدی را به وجود آوردند و ملکه سی سال و ابرمرد سه سال با خوشحالی زندگی کردند. کلونی جدید در برابر سم مقاوم بود.
۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
به یکباره همگی با هم از دستانم رفت
در بیابان بودم و میـــــــــــخی در کفشم رفت// خورد چــــــاکی کف پایم و آهی از حلقم رفت
لنگ لنگان از فرط عطش بدر آوردم دلو آب // درِ دلو لغزیده بود و درد میخ از یـــــادم رفت
لب و پای چاکان در اندیشه که کدام سو روم // همه سمت یک شکل بود و تشنگی از یادم رفت
آبها دیدم که سراب بود و باقی همه وهــــم // ماری آمد، نیش زهرآگیــــنش در پهلویم رفت
جامــهام بر گرفـتـه مرهمِ زخمم کنــــــــــــم // طوفانی شد و خاکها در چشـــــــــــمم رفت
عقــــــل و هوش و حس و حال و نور دیده // به یکبـــــــــاره همگی با هم از دستانم رفت
شتری دیدم میتازیدندش سوی مـــــــــــــن // گفتم خیال اســــــــــت و هوش از عقلم رفت
چشم گشودم با زور ماهها بعــــــــد از آن // آن همه درد و زخم و نیش و ضرب از جانم رفت
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
شیرینیِ تلخیِ زندگی
وقتی پیاده میروم، از تمام ماشینرانها و کامیونها و دوچرخهسواران و موتوریها بیزارم.
وقتی سوار دوچرخهام، از مواجهِ با ماشین و آدم و کامیون و دوچرخه، حال اشمئزاز بهم دست میدهد.
وقتی سوار بر موتورم، از هر چه پیاده و ماشینران و کامیون و دوچرخهسوار است نفرت دارم.
وقتی ماشین میرانم، دلم میخواهد سر به تن رانندهکامیونها و دوچرخهرانها و پیادهها و موتورسواران نباشد.
اما وقتی کامیونم را میرانم، هیچ مشکلی با بقیهی روندهها ندارم.
وقتی سوار دوچرخهام، از مواجهِ با ماشین و آدم و کامیون و دوچرخه، حال اشمئزاز بهم دست میدهد.
وقتی سوار بر موتورم، از هر چه پیاده و ماشینران و کامیون و دوچرخهسوار است نفرت دارم.
وقتی ماشین میرانم، دلم میخواهد سر به تن رانندهکامیونها و دوچرخهرانها و پیادهها و موتورسواران نباشد.
اما وقتی کامیونم را میرانم، هیچ مشکلی با بقیهی روندهها ندارم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
بیدردی
یا خدا! مصیبتا! آخر این چه دیاریــــــــــــست // به هر سو که میروم گریه و زاریســــــــــت
یکی از نان مینالد، یـــــکی از عدل و کرامت // چارهی آن دیــــــــــــــگری صرفن جداییست
آن یـکی میگویـدم کوشم خاتون دافــــــــــــی// این یکی کاری ندارد پی بازی اســــــــــــــــت
درد ایـــــن کـمبود وقـت و درد آن زیادِ دشمـن // مشلـــکش بیغیرتی و دیگری رشک زیادیست
اشک در دو چشمش که چرا سگ و گربه ندارد // غرغرش این لمحه حرّ و لمحهی بعد سردیست
میپرسدم که چرا زندگیـــش پایین و بالا ندارد // حوصلهاش به سر آمد آخر این چه وضعیـست
همه مینالند و من از ناله نالـــــــــــــــه دارم // بسیار گشتــــــــــــــــــم شکوهی دیگری نیست
هـــــــــــــــــــــــــمگی به یاری من بشتافتیم // غزلی پروریدم پر ز شادیــــــــــــــــــــــست
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
تعریف غزل ندانم/کمکی ذوق ندارم
اندر این کرّهی خاکی داشتم میدویــدم// در سرِ بیهنــــرم هم غزلی میپروریــدم
مطربی و شعر و وزن و آهنـگ ندانم// مصرع قبل باشد گواهِ ادعــــــــــــــــــایم
مانده بودم با همه این جـلوهی نابـــــــم// چه سرایـــــــم که خوش آید خداوندگـارم
کمی ازین ایده گرفتم، کمی ازآن دزدیدم// باز ولی بی سر و ته ماند غزل بینظیرم
تعریف غزل ندانــــم کَمَکی ذوق ندارم// نباید بســــــــــــرایم، خودمم خوب میدانم
چه کنم کین بود همواره یــــکّه آرزویم// که بگویم این منِ بیثمر هم میتوانـــــــم
در همین حین و خلقِ تنگ و ملالـــــــم// نفسم هم بند آمد و دیـــــــــــــــگر ندویدم
مطربی و شعر و وزن و آهنـگ ندانم// مصرع قبل باشد گواهِ ادعــــــــــــــــــایم
مانده بودم با همه این جـلوهی نابـــــــم// چه سرایـــــــم که خوش آید خداوندگـارم
کمی ازین ایده گرفتم، کمی ازآن دزدیدم// باز ولی بی سر و ته ماند غزل بینظیرم
تعریف غزل ندانــــم کَمَکی ذوق ندارم// نباید بســــــــــــرایم، خودمم خوب میدانم
چه کنم کین بود همواره یــــکّه آرزویم// که بگویم این منِ بیثمر هم میتوانـــــــم
در همین حین و خلقِ تنگ و ملالـــــــم// نفسم هم بند آمد و دیـــــــــــــــگر ندویدم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
جان آفرین ۷
همانطور که انتظار میرفت، این بار پستهای جانآفرینمایهاند که برای همیشه جان کمنظیرشان را به جانآفرین بیلیاقت تسلیم میکنند.
جانآفرین ۶
اینبار کامپیوتر خانگی داشت جان میداد. بار اول روشنش کردم و سیستمعامل بالا آمد اما، فیالفور خاموش شد. بار دوم روشنش کردم و فقط پنجرهی انتخاب کاربر را دیدم و به طرفةالعینی خاموش شد. بار سوم دیگر سیستم عامل بالا نیامد. بار چهارم به ثانیه نکشید که خاموش شد و بار پنجمی در کار نبود چرا که کامپیوتر خانگی برای همیشه جان به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
جانآفرین ۵
مورچه گفت -که با چهار پنج مورچهی دیگر داشت خرده نانی را میکشید که از روی میز به لانه ببرد و اوایل مسیر صاف بود و سختی، فقط سنگینی خرده نان بود و به یکباره جهان نود درجه چرخید و خودش بالای نان ماند و ۴ ۵ مورچهی دیگر زیر نان و تمام زور خود را میزدند ولی، همه با هم پرت شدند- و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
جانآفرین ۴
لذت عمیقی میبرم از هنگامی که صدای آهنگ بیشینه است و دست راستم به فرمان و دست چپم تکیهگاه سرم است و با سرعت بالا مسیر مستقیم را میروم و همینطور سرعتم را با آهنگ زیادتر میکنم.
این را گفت و جدا جان به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
جان آفرین ۳
سیبم را بالا انداختم به امید اینکه هزار چرخ بخورد و بعد به دستم بازگردد. سیب چرخ نخورد و باز نگشت ولی در عوضش مشتی آلبالو و آلو ترش و گیلاس و انبه و هندوانه و انار برایم از آسمان ریخت.
این را گفت و جانش را به جانآفرین تسلیم کرد.
این را گفت و جانش را به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
جانآفرین ۲
در وصف هوای شهر بینظیرمان همین بس که حقیر کت زمستانهاش را چهار بار از صندوق لباسهای زمستانی بیرون کشیده است و باز پس گذاشته است.
این را گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
این را گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
جانآفرین ۱
بارها شده است که در خواب فکر کنم که بیدارم ولی تا به حال نشده است که در بیداری فکر کنم که در خوابم.
این گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
این گفت و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
بیننده: نرود میخ آهنین در سنگ
میخ آهنین بود و سنگ سخت و کوبنده با حوصله.
کوبنده میکوبید و میخ لیز میخورد و سنگ مقاومت میکرد.
کوبنده بیوقفه میکوبید و میخ کمتر لیز میخورد و سنگ بیشتر مقاومت میکرد.
کوبنده عرق میریخت و میکوبید و میخ سوراخ کوچکی روی سنگ به وجود میآورد و سنگ مقاومت میکرد که نصف نشود.
کوبنده جان میکند و میخ کمی در سنگ فرو میرفت و سنگ کمی بیرمق شده بود.
سنگ کم کم داشت دست برمیداشت و میخ داشت تا ته فرو میرفت و کوبنده پیوسته میکوبید.
طی همهی این سالها بیننده داشت مگسهای خایهی خر را میشمرد.
کوبنده میکوبید و میخ لیز میخورد و سنگ مقاومت میکرد.
کوبنده بیوقفه میکوبید و میخ کمتر لیز میخورد و سنگ بیشتر مقاومت میکرد.
کوبنده عرق میریخت و میکوبید و میخ سوراخ کوچکی روی سنگ به وجود میآورد و سنگ مقاومت میکرد که نصف نشود.
کوبنده جان میکند و میخ کمی در سنگ فرو میرفت و سنگ کمی بیرمق شده بود.
سنگ کم کم داشت دست برمیداشت و میخ داشت تا ته فرو میرفت و کوبنده پیوسته میکوبید.
طی همهی این سالها بیننده داشت مگسهای خایهی خر را میشمرد.
۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه
کمیتهی انضباطی
بسمه تعالی
اینجانب سیمین رفعت زاده تعهد میدهم که من بعد حجابم را به طور کامل رعایت کنم، روپوش بلند و گشاد بپوشم، مقنعه تنگ سر کنم، آستینم را بالا نزنم، شلوار برمودا نپوشم، به رنگهای سیاه و خاکستری و قهوهای تیره اکتفا کنم، لاک نزنم، آرایش نکنم، با صدای بلند نخندم، سیگار نکشم، شلوار جین لوله تفنگی نپوشم، با پسر حرف نزنم و سندل نپوشم.
سیمین رفعت زاده
۲۳ فروردین ۱۳۸۹
اینجانب سیمین رفعت زاده تعهد میدهم که من بعد حجابم را به طور کامل رعایت کنم، روپوش بلند و گشاد بپوشم، مقنعه تنگ سر کنم، آستینم را بالا نزنم، شلوار برمودا نپوشم، به رنگهای سیاه و خاکستری و قهوهای تیره اکتفا کنم، لاک نزنم، آرایش نکنم، با صدای بلند نخندم، سیگار نکشم، شلوار جین لوله تفنگی نپوشم، با پسر حرف نزنم و سندل نپوشم.
سیمین رفعت زاده
۲۳ فروردین ۱۳۸۹
۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه
و باز هم طرف
با شعور و نمک و فکر و مسمی و وقار و روحیه و مزه و دبدبه و حال و حیا و خرد و ذوق و شور و سواد و نشاط و معرفت و کبکبه و صبر و عقل و صفت و محبت و انرژی و هوش و خوشخایه بود.
۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سهشنبه
حالا خودتو ناراحت نکن
-سلام خوبی؟
-«چه سلامی! موج رادیو رو که میچرخونی شروع میشه،
سرانهی تولید سیمان در سه ماهه اول سال، صد و هشتاد درصد بهبود پیدا کرد.
سسسسسسسخخخسخسخخخ موج بعدی،
نرخ بیکاری از شش درصد به سه و دو دهم درصد کاهش یافت.
سسسسخسخسخخخس سخسخس موج بعدی،
با پرتاب ماهواره امید ما جز سه کشور برتر دنیا از نظر تکنولوژی فضایی هستیم.
سخسخسخخخسس سسسسخخ،
دانشمندان ایرانی برای اولین بار در دنیا داروی ایدز را کشف کردند.
سسسسسسسسسخ سخسخخخس سخخ،
تولید گندم در سال گذشته از مرز خودکفایی عبور کرد.
سسخس خخسخ سخ سخخ سس،
با ساخت کارخانه گندله سازی بوشهر در زمره کشورهای ممتاز در این زمینهایم.
سسسس خس خسخسخخسسس،
در مشهد آقا فرمودند که ما جز هشت کشور برتر دنیاییم.»
-حالا خودتو ناراحت نکن.
-«چه سلامی! موج رادیو رو که میچرخونی شروع میشه،
سرانهی تولید سیمان در سه ماهه اول سال، صد و هشتاد درصد بهبود پیدا کرد.
سسسسسسسخخخسخسخخخ موج بعدی،
نرخ بیکاری از شش درصد به سه و دو دهم درصد کاهش یافت.
سسسسخسخسخخخس سخسخس موج بعدی،
با پرتاب ماهواره امید ما جز سه کشور برتر دنیا از نظر تکنولوژی فضایی هستیم.
سخسخسخخخسس سسسسخخ،
دانشمندان ایرانی برای اولین بار در دنیا داروی ایدز را کشف کردند.
سسسسسسسسسخ سخسخخخس سخخ،
تولید گندم در سال گذشته از مرز خودکفایی عبور کرد.
سسخس خخسخ سخ سخخ سس،
با ساخت کارخانه گندله سازی بوشهر در زمره کشورهای ممتاز در این زمینهایم.
سسسس خس خسخسخخسسس،
در مشهد آقا فرمودند که ما جز هشت کشور برتر دنیاییم.»
-حالا خودتو ناراحت نکن.
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
خاکبرسر و مادرمرده
مادرمرده از صبح تا غروب میدوید. میشست و میرُفت و میپخت و میسابید و میپایید و میکوبید و میچرخید. بعد از اینهمه، فرزندان قد و نیمقدش را تحویل مدرسه میداد و میرفت معدن. دو سه فریاد سر کارگرها میزد و باز میدوید اینور و آنور و کارها را راست و ریس میکرد و عصر تخمترکههایش را از مدرسه به کلاسهای فوقبرنامه میگذاشت و شروع میکرد به مسافر زدن. شب خسته و کوفته و خاکبرسر و له و خمیده و لنگان و پردرد و سراندرگریبان، نمکبهحرامانش را از کلاسهای بعد از مدرسه به خانه میآورد و شروع میکرد به پختن شام. نیمهشب جنازهاش به تختخوابش میرسید. نمیفهمید اول میخوابد بعد سرش را روی بالش میگذارد یا اول سرش را روی بالش میگذارد بعد میخوابد و فردا روز از نو سگدو دنبال روزی از نو. خاکبرسری هم عاشقش شده بود. مادرمرده هم عاشق خاکبرسر بود ولی وقت نداشت. خاکبرسر که هیچ راهی به ذهنش نمیرسید جز اینکه برایش بلیت لاتاری بخرد برایش بلیت لاتاری خرید. مادرمرده لاتاری را برد و دو شغلش را رها کرد و خاکبرسر را به همسری گرفت و با تولههایش به گوری رفتند و تا به آخر در خوشی و نعمت و بینیازی و سلامت و شادابی و بیدردی و شکمسیری و گشادهرویی و آسایش زیستند.
۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
خلاقیت
مادربزرگ قورباغهها با چشمان از حدقه بیرون زدهاش سعی داشت فن شکار حشره را به نوههای لاابالی و بیکارهاش بیاموزد. نوهها جز مسخرگی، دلقکبازی و بپر بپر نمیکردند. مادربزرگ اصرار داشت که شکار حشره در ذات یک قورباغه نهفته است و کودککان باز به مسخرگی میپرداختند. مادربزرگ قورباغهها از مادر قورباغهها خواست که به قورباغهها غذا ندهد بلکه شکار بیاموزند. مادر قورباغهها که رنج پارههای جگرش را نمیتوانست ببیند برای مدتی سر به بیابان گذاشت. پدر قورباغهها معتاد و الکلی و بیرگ و زنباره و نونبهنرخروزخور و بیکار و بی هنر و بیهدف بود. خالهها و داییها و عموها و عمههای قورباغهها یکی از یکی بهدردنخورتر بودند. مادربزرگ قورباغهها قبل از اینکه یکه آرزویش برآورده شود مرد. قورباغهها ماندند گرسنه و بیچاره. مدام به مغزشان فشار میآوردند بلکه به یاد آورند که مادربزرگ چطور حشره شکار میکرد. اول سعی کردند با دست و پایشان حشره بگیرند اما، حشرهها تیزتر از این حرفها بودند. بعد سعی کردند کلوخ به سمتشان نشانه روند ولی قورباغهها بیاستعدادتر از این صحبتها بودند. باری، فهمیدند حشرات به گلها علاقه دارند. صدها گل را روی برکه جمع کردند و هزاران حشره به سمت گلها آمدند و مست شدند و به پایکوبی در بهشتشان پرداختند. قوباغهها گلها را به سمت خشکی هدایت کردند و رویشان را با برگهای درخت آلو پوشاندند و به بپر بپر روی گلها و حشرهها و برگها پرداختند. چندی نگذشت که به اندازهی مصرف یک فصلشان حشره شکار کردند.
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
فقط دلمان داشت آشوب میشد
مثلن خیر سرمان رفته بودیم کوهنوردی. کوه نبود که یعنی بود ولی مدام قله و دره میشد. تا میآمدیم فکر کنیم داریم صعود میکنیم و به قله میرسیم به ثانیه نکشیده رو به نزول بودیم و به اعماق دره میرفتیم. آنقدر سربالایی سرازیری شد که دیگر مفهوم صعود و نزول برایمان از بین رفته بود. دیگر نمیفهمیدیم کدام بهتر است کدام بدتر. دیگر نمیدانستیم هدفمان قله بوده یا به جلو رفتن. فقط معدهمان داشت به هم میخورد. تا میآمدیم به سربالایی عادت کنیم، سرازیری میشد. تا میآمدیم بپذیریم که دیگر در سرازیری افتادهایم و چارهای نیست جز قبول سرنوشت، سربالایی میشد. آنقدر قله دره کرد که دیگر حتی برای خودمان هم فرقی نداشت. فقط دلمان داشت آشوب میشد. سر به بیابان میگذاشتیم به ولله راحتتر بودیم.
۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
همین حدودها
خیلی جوان و خردسال بودم. دقیق یادم نمیآید. دوازده، چهارده، بیست. این حدودها خلاصه. چهارپایه گذاشته بودم روی میز روی تخت که به سقف رسیده، پازلی، پوستری، عروسکی، کوفتی، دردی را به سقف بچسبانم. حفظ تعادل سخت بود. درست لحظهای که چسباندم و غریو شادی سر دادم، چیدمان در هم ریخت و من ماندم و تنها چارهام که پریدن بود. پریدم روی تخت و چهارپایه و میز را به حال خود رها کردم. پازل یا پوستر یا کوفتی که به سقف چسبانده بودم کنده شده، بر سرم فرود آمد. بار دیگر چهارپایه و میز را روی تخت بنا کردم و این بار با حرکات گهوارهگون از سقوط جلوگیری کردم. دورخیز کردم که مشت محکمی به چسب بزنم که بار دیگر تلاشم را به هدر ندهد که بار دیگر تعادلم به هم خورد و دیگر برای پریدن دیر شده بود. خونین و مالین بر زمین نشسته بودم که پوستر لعنتی هم افتاد. یاد آن مورچه افتادم که شصت و هفت بار دانه را از دیوار بالا برده بود و آخر موفق شده بود. کرسیشعر محض بود. دستکم خستگیش باعث میشد هر بار کمتر از بار قبل بالا برود. پوستر کوفتی را پاره کردم و به دوندگی ادامه دادم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
نانی در دفاع از بیگناهان نبود
وکیل بیچاره باهوش بود. درس خوانده بود. میفهمید. قدرت استدلال کردن داشت. حق و ناحق را بو میکشید. فقط حاضر نبود از قاتلین و تبهکاران دفاع کند. همین شد که مجبور شده بود برای امرار معاش از سگ و گربه و گاه به گاه از ماهی و مرغ عشق و نوعی موش بزرگ دفاع کند. نانی در دفاع از بیگناهان نبود. از خودش خجالت میکشید ولی چارهای نداشت. از بخت بد روزگار سه قلو به دنیا آورده بود و باید خرجشان را میداد. باری، موکلش توسط یک سگ وحشی آفریقایی گاز گرفته شده بود. گربهی مادرمرده نمیتوانست درست راه برود و هنگام خوردن گاه به گاه اشتباهی به لبهی بشقاب نشانه میرفت. وکیل توضیح میداد که سگ وحشی آفریقایی همانطور که از اسمش پیداست باید با پوزهبند نگهداری شود چنانچه میان انسانها و حیوانات خانگی زندگی میکند. وکیل سگ وحشی آفریقایی توضیح میداد که سگ خانگی شده است و دیگر وحشی نیست و این گربهی ملوس شماست که پا روی دم شیر گذاشته و وکیل بیچاره میگفت که دقیقن شیر لفظ مناسبی است و به همین دلیل باید پوزهبند داشته باشد. القصه، قاضی حق به وکیل بیچاره داد و نان شبی شد برای سهقلوهای از دنیا بیخبرش. آنقدر از سگ و گربه و پرنده و جهنده و درنده دفاع کرد و یکی پس از دیگری برندهی دادگاه شد که دیگر نمیدانست گناهکار و بیگناه کیست. مانده بود فرقی هست بین دفاع از تبهکار انسان و تبهکار حیوان یا نه. روانی شده بود به گمانم.
۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
میمونها
گرفتند یک مشت میمون را زیر تیغ صد و بیست تست هوش گذاشتند و بهترینها را انتخاب کردند و انداختند به جان منتخبهای مشتهای دیگر و آنقدر این کار را تکرار کردند که هشت باهوشترین میمون زن و مرد را پیدا کردند و از تمام ترکیبهای ممکن بچهدارشان کردند و بچههای نامحرم را با هم بچهدار کردند و دویست سال به مسخرگیشان ادامه دادند و ثابت کردند هر نسل از نسل قبل سه درجه باهوشتر است. القصه، میمونهایی خلق کردند که درجه هوششان صد و بیست بود. این میمونها آنقدر باهوش بودند که مشتق میگرفتند و مکعب روبیک حل میکردند و ساز میزدند و صفحهی مجازی پروفایل مجازیشان را بههنگام میکردند و غذا میپختند و رانندگی میکردند. اما هرگز یاد نگرفتند حرف بزنند.
۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
نفهم بود به گمانم
نمیفهمید که کدام ناراحتکنندهتر است؛ اینکه سر کار مدام انتظار بکشد که زنگ پایان کار بخورد و برود خانه. یا اینکه به سر کار فرار کند که از شر مشکلات خانه چند ساعتی در امان باشد.
همچنین نمیفهمید کدام خوشحالکنندهتر است؛ شور و شوق فعالیتهای بعد از اتمام کار. یا آرامش نشستن پای میز کار.
همچنین نمیفهمید کدام بیاهمیتتر است؛ علم. یا ثروت.
نفهم بود به گمانم.
همچنین نمیفهمید کدام خوشحالکنندهتر است؛ شور و شوق فعالیتهای بعد از اتمام کار. یا آرامش نشستن پای میز کار.
همچنین نمیفهمید کدام بیاهمیتتر است؛ علم. یا ثروت.
نفهم بود به گمانم.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
دیکتاتوری حخامچاقال
گویند چمچراغآباد همیشه حکومت گلبلبلی نداشته که دویست سال دیکتاتوری به خود دیده و کم افتخارات ندارد. گویند مردم چمچراغآباد مردمکانی بس غیور و روشنفکر و شجاع و راسخ و امیدوار و سرافراز و خوشفکرند. این مردم کم نظیر بعد از دویست سال صبر آخرین دیکتاتور چچآ را بیرون راندند و حکومت گلبلبلی را از آن به بعد برقرار کردند. آخرین دیکتاتور چچآ حخام، معروف به حخام چاقال، کمشعورترین خاخانیان و ماحانیان و باقی زورگویان بود. در باب روانپریشیاش دیوانها سروده شده بود. گویند باری دلقک حخام که عامل نفوذی چچآییان در دربار حخامچاقال بود از وی پرسیده که اگر خورشید را به دست راستش بدهند و ماه را به دست چپش حاضر میشود یک هزارم چمچراغآباد را بدهد و حخام گفته بود «خورشید و ماه که سهل است خدا هم بیاید نمیدهم». در توصیف خونخواری حخامچاقال خروارها دیوان سروده بودند. دیوانها روی حخام را کم نمیکرد که مرهمی بود بر زخمهای خودشان. میسرودند که سردردهایشان را به دست فراموشی سپرند. میسرودند که سلامت عقلشان را از دست ندهند. میسرودند که ادامه دهند و دست نکشند. باری، بعد از دویست سال مبارزهی پی در پی حخام هم رفت و بساط دیکتاتوری برای همیشه برچیده شد و گویند چمچراغآباد دیگر هیچ جز گل و بلبل به خود ندید.
۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه
سر به بیابان میگذاشتند به ولله راحتتر بودند
یک سری مورچهی سیاه و کوچک دور هم جمع شده بودند و داشتند برای جمع کثیری از زرافهها تکلیف تایین میکردند. مورچهها کندذهن و خاکبسر و ترسو بودند اما، برای اطمینان حاصل کردن از اجرای تکالیفشان مشتی گرگ و خوک و غول و روباه و دایناسور و لاشخور و گوسفند و مادرمرده استخدام کرده بودند.
خوکها رحم نداشتند. شعور هم نداشتند. با چنگ و دندان و هر آنچه که به دستشان میرسید و نمیرسید به زرافههای بیمادرپدر حملهور میشدند.
گوسفندها فقط ۱۰سانتی دماغشان را میدیدند. فکر میکردند آیه آمده که دنبال چوپانهایشان بدوند. خر بودند.
لاشخورها منتظر میماندند گرگها و غولها و روباهها و دایناسورها و از همه مهمتر خوکها بدن زرافهها را بدرند و با لاشهاشان حال میکردند.
غولها مسئول شکنجه بودند لامذهبها.
گرگها و روباهها کنار مینشستند و باقی را هدایت میکردند. اکثریت مورچهها و خوکها و زرافهها و گوسفندها و مادرمردهها نمیدانستند گرگها و روباهها چه سگتولههایی هستند. لاشخورها و غولها و دایناسورها که اصلن آدم نبودند که بدانند یا ندانند.
مادرمردهها قابل ترحم بودند. نمیدانستند چطور خودشان را از منجلابی که درش افتاده بودند بیرون بکشند. بدبختها نه راه پس داشتند نه راه پیش.
دایناسورها دیده نمیشدند. حضور نامحسوس داشتند. میدانستی هستند ولی پیدایشان نمیکردی. لابد وظیفهی خطیری داشتند.
زرافهها هم دیگر به بالای گردن درازشان رسیده بود. طاقتشان طاق شده بود. کاسهی ترکخوردهی صبرشان لبریز شده بود. توان تحمل مصیبت را بیش از این نداشتند. باورشان نمیشد تاسی را ده بار بالا بیندازی و هر ده بار خط بیاید. سر به بیابان میگذاشتند به ولله راحتتر بودند. اما به دلایلی که بر خودشان و مورچهها و دایناسورها و مادرمردهها و بقیه واضح نبود سر به بیابان نمیگذاشتند و به زندگی ادامه میدادند.
خوکها رحم نداشتند. شعور هم نداشتند. با چنگ و دندان و هر آنچه که به دستشان میرسید و نمیرسید به زرافههای بیمادرپدر حملهور میشدند.
گوسفندها فقط ۱۰سانتی دماغشان را میدیدند. فکر میکردند آیه آمده که دنبال چوپانهایشان بدوند. خر بودند.
لاشخورها منتظر میماندند گرگها و غولها و روباهها و دایناسورها و از همه مهمتر خوکها بدن زرافهها را بدرند و با لاشهاشان حال میکردند.
غولها مسئول شکنجه بودند لامذهبها.
گرگها و روباهها کنار مینشستند و باقی را هدایت میکردند. اکثریت مورچهها و خوکها و زرافهها و گوسفندها و مادرمردهها نمیدانستند گرگها و روباهها چه سگتولههایی هستند. لاشخورها و غولها و دایناسورها که اصلن آدم نبودند که بدانند یا ندانند.
مادرمردهها قابل ترحم بودند. نمیدانستند چطور خودشان را از منجلابی که درش افتاده بودند بیرون بکشند. بدبختها نه راه پس داشتند نه راه پیش.
دایناسورها دیده نمیشدند. حضور نامحسوس داشتند. میدانستی هستند ولی پیدایشان نمیکردی. لابد وظیفهی خطیری داشتند.
زرافهها هم دیگر به بالای گردن درازشان رسیده بود. طاقتشان طاق شده بود. کاسهی ترکخوردهی صبرشان لبریز شده بود. توان تحمل مصیبت را بیش از این نداشتند. باورشان نمیشد تاسی را ده بار بالا بیندازی و هر ده بار خط بیاید. سر به بیابان میگذاشتند به ولله راحتتر بودند. اما به دلایلی که بر خودشان و مورچهها و دایناسورها و مادرمردهها و بقیه واضح نبود سر به بیابان نمیگذاشتند و به زندگی ادامه میدادند.
۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه
تخم سگها
تخم سگها شرم حالیشان نبود. حد نمیشناختند. خوی حتی حیوانی هم نداشتند. شعورشان قد شعور یک بچه مورچهی کندذهن عقبماندهی تهیمغز نفهم خاکبرسر بود. لجنصفتی و سگمذهبی از نگاه کثیف و گهگرفتهشان میبارید. سر و تهشان یکی شده بود و تمیزش حتی از متعادلترین چشمها هم بر نمیآمد. تبر به دست میگرفتی و قطعه قطعهشان میکردی، به خدا قسم، حقشان بود. حقی نداشتند ازسگکمترها. از توحش و جلادصفتی و غارتگری و تخمسگیشان دیوانها میتوانستی بسرایی.
۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه
صد سال تنهایی
مادرم یکبند اصرار میکرد که آشغالهای اتاقم را جمع کنم. مدام میگفتم که من اینگونه راحتم و دست از سرم بردارد. از او اصرار و تلاش و از من انکار و تکاپو. میگفتم که آخر با این همه آشغال چگونه زندگی میکنی. میگفتمش مگر من از شما میپرسم چطور بی اینهمه آشغال زندگی میکنید. باز میآمد و میگفت پس چه شد این جمعآوری. آشعال زیاد داشتم. کاغذ باطله، تراشهی مداد، پوست موز، جلد خودکار، مقوای کادو، کارت قیمت، لباس پاره، پرتقال گندیده، پاکت سیگار، دستمال دماغی، کیسهی خریدها، نقشهی شهربازی، جلد مدنی، لاشهی دیسک، باتری مرده، بند کفش، لایهی دوم توپ پلاستیکی دو لایه، گچ سوسککش، گوشوارهی شکسته، ماکت عالیقاپو، مجلهی فیلم، لنگهای از یک دستکش پاره که مال من نبود، بطری نوشابه خانواده و غیرههایی از همین دست. از بس گفت و گفت که مجبور شدم با خواهرم شرط ببندم. شرط بستم که میتوانم تمام آشغالهای اتاقم را در بطری نوشابه خانواده جا بدهم. خندید و سر زندگیش شرط بست. گفنم نه جدی: آمدیم و شد. گفت اگر توانستی جا بدهی من کتاب صد سال تنهایی چاپ پنجاه و سه ام را به تو میدهم و اگر نتوانستی تو تاپ اخراییت را بده به من. گفتم باشد و شروع کردم به ریز ریز کردن اقلام. آنقدر ریز ریز کردم که نصف آشغالها جا شد. عمومن کاغذ و مقوا بودند. بطری را برداشتم و از آب پرش کردم و کوبیدمش و گذاشتم خشک شود و باقی اقلام هم جا شد. اینگونه شد که عشفم به کناب صد سال تنهایی به مراتب بیشتر از باقی آثار است.
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
پریشانی
حیران مانده بود.
حتی میشد گفت شگفتزده بود.
خیلی دقیق که براندازش میکردی میتوانستی بگویی سرگشته است.
انگشتبهدهان گوشهای ایستاده بود و نظارهگر روند اتفاقات بود.
باورش نمیشد که این دو چشم خودش است که میبیند.
تعجبش با تعجب بیدار شدن گرگور در روز دگردیسیاش برابری میکرد.
میتوانستی حدس بزنی از خود بیخود شده بود.
سردرگم بود و نمیدانست قدم بعدی چیست و به کدامین سو است و فقط کیشش میکند یا کیش و ماتش میکند یا صفحهی شطرنج را بر سرش میکوباند.
باذوقی میتوانست در وصف سراسیمگیش دیوان بسراید.
مات و مبهوت مرور گذشته میکرد و دنبال دلیل منطقی میگشت.
به خدا قسم، در وصف سرگردانیش واژه کم میآوردی.
حتی میشد گفت شگفتزده بود.
خیلی دقیق که براندازش میکردی میتوانستی بگویی سرگشته است.
انگشتبهدهان گوشهای ایستاده بود و نظارهگر روند اتفاقات بود.
باورش نمیشد که این دو چشم خودش است که میبیند.
تعجبش با تعجب بیدار شدن گرگور در روز دگردیسیاش برابری میکرد.
میتوانستی حدس بزنی از خود بیخود شده بود.
سردرگم بود و نمیدانست قدم بعدی چیست و به کدامین سو است و فقط کیشش میکند یا کیش و ماتش میکند یا صفحهی شطرنج را بر سرش میکوباند.
باذوقی میتوانست در وصف سراسیمگیش دیوان بسراید.
مات و مبهوت مرور گذشته میکرد و دنبال دلیل منطقی میگشت.
به خدا قسم، در وصف سرگردانیش واژه کم میآوردی.
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
دست از سر کچلم بردار
فرمودندمان که سبک و لحنمان بس تکراری و حوصلهسربر شده و بهتر آن است که دست برداشته و کار نویی بکنیم و موضوعات و انتقادات و تحلیلها و مفاهیم و پیامهایمان همه و همه تکرار مکررات است و فرمودند که گفتن هزاربارهی یک مطلب به طرق مختلف چه دردی از چه کسی دوا میکند و چه را به که و چرا میخواهیم ثابت کنیم. عرض کردیمشان که ما سبکی نداریم و این همه بازی با لغات است و ما از نوشتن همانقدر میدانیم که فیل از پریدن. عرض کردیمشان که ما سگ مردهی که باشیم که بخواهیم نقدی بکنیم یا مفهومی انتقال دهیم یا مطلبمان پیامی داشته باشد. گفتیمشان که متون لگدخوردهی ما اصلن موضوع ندارند که بخواهد تکراری باشد و ما از نوشتن فقط الفبایش را میدانیم و از شعر فقط تعریف قافیهاش را فهمیدهایم و علم به قواعد زبان و زیباییهایش نداریم. گفتیمشان ما اصلن فکر نمیکنیم که بخواهیم تحلیلی از خودمان ارایه بدهیم و بخواهیم چیزی را به کسی با دلیلی ثابت کنیم. گفتیمشان کار ما کمسوادان تقلید کورکورانه است و ابدن لحن و دید و سبک و کوفت و درد مخصوصبهخودی نداریم. عرض کردیمشان که ما اندک ذوق و یکریزه استعداد و سر سوزن سواد و نقطه خلاقیت و حداقل شعور و کمترین قدرت پروراندنی نداریم و گفتیمشان دست از سرمان بردارند و راحتمان بگذارند.
۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
بیچاره دست خودش نبود
بدبخت نمیتوانست جز به چالهای که داشت میکند به چیز دیگری فکر کند. شبها که میخوابید خواب چاله میدید. گاهی خواب میدید چالهاش خیلی خیلی گود شده به نوعی که اگر کسی کفش فریاد بزند شنیده نمیشود. گاهی خواب میدید چالهاش خیلی خیلی پهن شده به نوعی که اگر دو نفر روی قطر دهانهاش بایستند همدیگر را نمیبینند یا قدر یک نقطه میبینند. گاهی خواب میدید چالهاش معروف شده آن قدری که از جزایر سلیمان تا جمهوری دومینیکن میشناسندش. وقتهایی که چاله میکند سرخوشی تمام وجودش را در بر میگرفت و وقتهایی که چاله نمیکند منتظر بود به عشقش برسد. واژگان یارای توصیف علاقهاش به چالهکنی را نداشتند. اگر اندکی انرژی داشت به نوعی که لیوان را از روی میز نمیتوانست بلند کند، همچنان میتوانست چالهکنی کند. فکر و ذکر و رویا و شام و نهار و هدف و کوفت و دردش چالهکنی بود. میخواست از کار دیگری لذت ببرد و میخواست مدام به چالهکنی فکر نکند، خدا شاهد میخواست اما نمیتوانست.
۱۳۸۸ دی ۲۲, سهشنبه
فرحزاد
با یک ف به فرحزاد میرفت و با یک تیر حداقل هر بار دو سه نشانه میزد و با یک نگاه نقص را مییافت و در یک چشم بههم زدن ناقص را کامل میکرد و در یک حرکت شاه را مات میکرد و با یک جهش به موقع جانش را نجات میداد و با یک دست اراده میکرد سه چهار هندوانه برمیداشت و در یک لحظه تصمیمش را تبدیل به عمل میکرد و با یک جمله تمام قصه و قضیه و معما و صورت مسئله و منظور و درد و کوفت را میگرفت و با یک اشاره به سر میدوید و با یک کنایه در لفافه تغییر مسیر میداد و با یک تشر عقب مینشست و با تغییر یک متغیر راه حل را از نو شروع میکرد و با یک دادهی جدید کنار میکشید و با یک ترک ریز به سطل آشغالش میانداخت و با یک ف از فرحزاد بازمیگشت.
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
لعنتی
همه چیز را از زاویهی دید رنگینکمانی خودش میدید. میگفتیش حالت از رفتن به آرایشگاه برای مانیکور و پدیکور به هم میخورد، جواب میداد به آن بیچارههایی فکر کن که فرزندانشان را با مانیکور و پدیکور کردن دست و پای مردم سیر میکنند. میگفتیش دلت از دوستیهای مجازی آشوب میشود، توجهت را به آن بیچارههایی جلب میکرد که توان دوستیابی به طریق دیگری را ندارند. میگفتیش چگونه است که برخی خلایق ازسگکمتر درحالیکه میدوند به سرکار برسند ساندویچشان را گاز میزنند، میگفت برای غذا اهمیتی جز سیر کردنشان قایل نیستند و مسایل دیگری برایشان مهمتر است. همهچیز را از زاویهی دید گلمنگلی و مسخرهی خودش مینگریست. میگفتیش از اینکه هر روز سر همان ساعت دیروز از خواب بیدار شوی و سر همان ساعت بخوابی و بخوری نفرت در درونت فوران میزند، میگفت اگر هر روز دقیقن سر همان ساعت همان کار را کنی پس از چندی برایت مثل نفس کشیدن میشود. میگفتیش از هوای سرد بیزاری، جوابش را چون پتکی بر سرت میکوباند که اگر این سرما نبود آن گرما آنقدر لذتبخش نبود. همهچیز را از زاویهی دید صورتی و زهرماری و کوفتگرفتهی خودش نگاه میکرد. میپرسیدیش چرا برخی از فرط پولداری نمیدانند دفعهی بعد به سفر ماه بروند یا جزیرهای بخرند و برخی از روز بیپولی نمیدانند دفعهی بعد سیبزمینی در نمک بزنند یا نان در آب، جوابش چیزی نبود جز اینکه اگر همه یک اندازه پول داشتند سنگ رو سنگ بند نمیشد و هرج و مرج بیداد میکرد. میگفتیش اشک در چشمانت حلقه میزند وقتی میبینی تمام فکر و ذکر مردم این است که خانشان یک وجب بزرگتر و ماشینشان یک مدل بالاتر و شغلشان یک درجه آبرومندتر و لباسشان یک درجه شیکتر شود، میگفت چه فرقی است بین آنکه دنبال ماشین بهتر است و آنکه دنبال علم بیشتر. تو با سواد بیشتر احساس رضایت میکنی و یکی با لباس شیکتر و یکی با زن آستر و یکی با خانهی بزرگتر و یکی با درجهی بالاتر. همه چیز را از زاویهی دید رویایی و گهگرفته و دلبههمزن و سردردآور خودش میدید.
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
کمخردان بیمایه
همانطور که همگان میدانند، اول نادیدهمان گرفتند و پس مسخرهمان کردند. در فاز ایستادن با تمام قوا جلومان بودند. لامذهبها قوایشان نامتناهی بود. کم نمیآوردند. لت و پار میکردند و هر صد سال خراش کوچکی بر گوشهی بیاهمیتی از مجموعشان میافتاد. تخم نابسماللهها شرم حالیشان نبود. تار و مار و له و په و درب و داغان و کت و کور و پاره و پوره و خونین و مالین میکردند و به نعل خرهایشان هم نمیگرفتندمان. حرامزادهها رحم داشتن که در سرشان بخورد، آدم نبودند که اصلن حیوان هم نبودند. بیپدرها مشتی خلایق بیهنر بودند که از حیوانیت همانقدر بو برده بودند که فیل از پریدن و عقاب از خزیدن و خر از فریاد شادی زدن. همانطور که همگان میدانند، فاز بعد فاز پیروزی بود اما سگمذهبها حتی جزیی از همگان هم نبودند.
اشتراک در:
پستها (Atom)