۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

شعر

گفت شب است و سکوت است و آه است و غم. گفتم جان؟ گفت نعره‌ی سکوت گوشش را کر می‌کند و تشعشع شب چشمش را کور می‌کند. گفتم جان؟ گفت صدای فشرده شدن قلبش چون صدای خرد شدن برگ‌های پاییزیست و از کیلومتر‌ها آن‌ورتر به گوش می‌رسد. گفتم جان؟ گفت احساس می‌کند خنجری از پشت قلبش را سوراخ کرده و تیری از جلو پیشانیش را دو نیمه. گفتم جان؟ گفت عربده‌ی آهش از نعره‌ی سکوت هم کرکننده‌تر است. گفتم جان؟ گفت شب درونش به مراتب سیاه‌تر از شب بیرون است. گفتم جان؟ گفت: «شعر که نمی‌گویم که هی جان جان می‌کنی و ضرب گرفته‌ای».

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

جنون

دو سر طناب را گرفته بودند و می‌کشیدند. گروه یک بیش‌تر تلاش می‌کرد ولی زورش کم‌تر بود. گروه دو قوی‌تر بود ولی کم‌تر زور می‌زد. روی هم رفته برنده قابل تشخیص و تقدیر نبود. خسته نمی‌شدند. ساعت‌ها بود که داشتند طناب‌کشی می‌کردند و دست‌بردار نبودند. گروه دو حاضر نبود کوتاه بیاید چون تا به حال بیش‌ از ده دقیقه طول نکشیده بود که حریف را برای همیشه از میدان به در کند و برای اول‌بار در عمرش، به حریف قدری بر خورده بود. گروه یک هم حاضر نبود کوتاه بیاید چون برای اول‌بار در عمرش توانسته بود نام طناب‌کش را روی حریفش بگذارد. پیش‌تر حریفانش را به نعل خر هم نمی‌انگاشت. باری، این ‌می‌کشید و آن می‌کشید و هیچ یک نه می‌افتادند و نه پاشان از خط وسط عبور می‌کرد و نه تسلیم می‌شدند و نه بی‌خیال می‌شدند و نه حتی زلزله‌ای، باران قورباغه‌ای، آتشی، چیزی می‌آمد که مجبور به کناره‌گیری شوند. دیوانه بودند به گمانم.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

نازنینکم

عزیزکم!
الهی به زمین گرم بچسبی.
الهی بروی لای گاری.
الهی جفت دست‌هایت از قبر بیرون بمانند.
الهی داغت به دل نوه‌هایت بنشیند.
الهی این‌قدر آب‌جو و سیگار بزنی و بکشی که نفس‌تنگی بگیری و بترکی از چاقی.
الهی تیکه‌هات این‌قدر ناچیز و حقیر باشند که کسی نبیندشان.

عشقم!
الهی در زندگانی پستت روز خوش نبینی.
الهی چرخ‌های طیاره از رویت رد شوند.
الهی کابوس مرگ عزیزت را ببینی.
الهی تن و بدنت در زم‌حریر بلرزند.

کوچولوی نازنینم!
الهی دق یامان بگیری.
الهی به اجزای تشکیل‌دهنده‌ات تبدیل شوی.

شیرینی بانمکم!
الهی از استیصال سر به بیابان بگذاری و هیچ‌گاه باز نگردی.

قلبم! عمرم!


۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

ما، شما، ایشان، من، تو و او

و این گونه بود که ضمایر شش‌گانه را در شش روز صرف کرد.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

بیا کوتاه

آخر ای بدبخت، دودش در چشمان خودت می‌رود. دست بردار و کوتاه بیا. چه‌ را به که و چرا می‌خواهی بفهمانی. نمی‌فهمد. به تو چه. نمی‌شود. چرا جان می‌کنی. کار مفیدتری نیست وقتت را با آن تلف کنی؟ آخر ای مادرمرده عمر خودت هم دارد به سر می‌آید. بیا و این پاس باقی‌مانده را نفهمان. بیا کوتاه.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

مادرم هنرمند بود

مادرم هنرمند بود. دقیق نمی‌دانم چه می‌کرد. مجسمه می‌ساخت. با هر آن‌چه که دستش می‌رسید. دیوانه‌ات می‌کرد. در دنیای خودش بود. ما و مجسمه‌هایش برایش یکی بودیم. حتی چه بسا شکستن مجسمه‌هایش بیش‌تر می‌شکاندش تا شکستن ما. روزی تمام مجسمه‌هایش را به ساحل برد و با دقت چید. می‌دانست شب‌هنگام قرار است سطح آب بالا بیاید ولی همان‌جا رهاشان کرد و رفت و فردا اثری ازشان باقی نماند. گفتیمش آخر چرا؟ جواب داد چی چرا؟ گفتیمش چرا مجسمه‌هایت را به دست آب دادی. جواب داد پس باشان چه می‌کردم؟ نمی‌فهمید چه می‌گوییم. ما هم نمی‌فهمیدیم او چه می‌گوید. صبح دیدیم دوباره شروع کرده به مجسمه ساختن. مجسمه‌هایی که قرار بود به دست آبی بادی چیزی سپرده شوند. گفتیمش مادر جان بیکاری؟ گفت نه کلی کار دارم. گفتیمش چرا وقت و انرژیت را تلف می‌کنی؟ گفت چه کار کنم؟ گفتیمش مجسمه‌هایت را بفروش. کمی فکر کرد و گفت باشد. هزاران مجسمه ساخت و فروخت. خوب هم فروخت و آن‌قدر پول‌دار شدیم که دست از سرش برداشتیم.

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

کوک بودند

خندان و پای‌کوبان و سوت‌زنان و هورا کشان و هی‌هی‌کنان و رقص‌شادی‌کنان و نعره‌زنان و لب‌خند‌برلبان و بپربپرکنان و آوازخوانان و قهقهه‌زنان و عربده‌کشان و کرسی‌شعرگویان و سینه‌ستبرکنان و هوارکشان و دست‌درگردنان و چروچرت‌گویان و زهواردررفتگان و هیهات‌شادی‌‌سردهندگان و جیغ‌بنفش‌کشان و زودبه‌دست‌فراموشی‌سپارندگان و باده‌درهردودستان و غم‌به‌دل‌راه‌ندهندگان و یک‌پادرهوایان و هوهوکنان و خاطره‌گویان و پروازکنان و شادان می‌رفتند.
کوک بودند به گمانم.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

بختتان برگشته

هیچ کم نداشتید و هیچ کم نگذاشتید. هرآن‌چه که باید و نباید برایتان فراهم بود و مدام غر زدید و بیش‌تر خواستید. آب و دان و سقف و لحاف و موز و تیر و تور و عشق و نور و جامه و باده و شرب و شور و رقص و کار و چار و دار و درخت و آجیل. همه و همه در اختیارتان بود و باز غر زدید و بیش خواستید و هوار کشیدید و شکایت کردید و به خود پیچیدید و فکر کردید خاکبسرید و گریه کردید به حال خودتان و از مرغان آسمان هم خواستید به حال زارتان گریه کنند. و حالتان الحق و الانصاف زار بود و مرغان آسمان را خلق کردیم که به حال زار شما بگریند و بی‌شک این تنها وظیفه‌ی آسمانی این بخت‌برگشتگان است. هیچ کم نداشتید و هیچ کم نگذاشتید.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

نقطه‌ی سقوط ما

مرمکان ساده‌ای بودیم. فکر می‌کردیم منحنی یادگیری لگاریتمی‌ است. یعنی فکر می‌کردیم چند روز اول سرعت یادگیری به مراتب بیش‌تر از وقتی است که تقریبن یاد گرفتی. استثنا نداشت برامان. هرچیز و کس و کاری همین بود. مهم‌ترین نقطه‌ی منحنی آن‌جایی بود که سرعت پیش‌رفت از دور به نظر خط صاف می‌آمد. می‌دانستیم رو به صعود است ولی با سرعت بسیار کم. آن نقطه بود که کس و کار و چیز را رها می‌کردیم و منحنی نویی را شروع می‌کردیم. با سرعت مقدمات را یاد می‌گرفتیم و به نقطه‌ی سقوط می‌رسیدیم و رها می‌کردیم و از نو شروع می‌کردیم. مردمکان ساده‌ای بودیم.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

ناتوانی

پدربزرگم را گفتند اگر یک نخ دیگر سیگار بکشی خواهی مرد. یک نخ دیگر سیگار کشید و مرد.

*برگرفته شده از واقعیت.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

برایش فرقی نداشت

جواب همه چیز را می‌دانست.
چه اگر می‌پرسیدی دو دو تا،
چه اگر می‌پرسیدی دمای حال حاضر هوا چند است،
چه اگر می‌پرسیدی هنرمند نیاز به دانستن تاریخ هنر دارد یا نه،
چه اگر می‌پرسیدیش فرق سنگ‌های رسوبی با آذرین چیست،
چه اگر می‌پرسیدیش جمع اضداد چطور می‌شود،
چه اگر می‌پرسیدیش خرگوش چند دندان دارد،
چه اگر می‌پرسیدیش به کجا چنین شتابان،
چه موسی در چند سالگی مرد،
چه دل خوش سیری چند است،
چه توکاتا چگونه است،
چه آیا چشمانم درد می‌کند،
چه چم‌چراغ‌آباد کجاست و دوش‌یار کیست و سارین‌کن کی است،
برایش فرقی نداشت، جواب همه چیز را می‌دانست.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

محافظه‌کار

دستانم را از فرط سرما نمی‌توانم حس کنم. با وجود این‌که دست‌کش کلفتی در دست دارم، دستانم دارد کنده می‌شود. نمی‌دانم چه شد که این شغل مسخره را انتخاب کردم. تقصیر پدرم شد. آخر می‌گفت پدربزرگت و پدربزرگش و جدت بنا بودند. خود نمک‌‌به‌حرامش هم که بنا بود. مرا هم بنا کردند. تابستان‌ها بد نیست. حس خالق بودن می‌کنم. حس می‌کنم خدا یا معمار یا حتی مهندس اکبرزاد خالق ساختمان نیستند که من هستم. اما زمستان‌ها فقط به فکر گوش و دماغ و دستم هستم که دارند کنده می‌شوند. مدام لعن و نفرین می‌فرستم به بی‌پدرمادران و تخم‌سگانی که قرار است در آن ساختمان زندگی کنند. تخته را با طناب به بالا پشت‌بام وصل کرده‌اند و هی تاب می‌خورد و من باید ساختمان بسازم. نمی‌گویند به اندازه‌ی کافی سرد است دیگر تاب‌بازی چه بود. این اکبرزاد هم که امیدوارم برود زیر تریلی و هرگز به زندگی باز نگردد. با آن پالتوی مسخره‌اش جلوی بخاری برای ما خط و نشان می‌کشد. کسی نداند فکر می‌کند اگر او نبود این ساختمان بالا نمی‌رفت. همه‌اش تقصیر آن پدر بی‌هنرم است. امیدوارم تنش در قبر بلرزد. امیدوارم روحش در زم‌حریر یخ بزند. درحالی‌که در مقابلش پدربزرگم و پدربزرگش و جدم را می‌بیند که روح آن‌ها هم یخ بسته است. حتم دارم جد پدریم هم بنا بوده. همه‌شان از یک قماشند. یک مشت ترسوی محافظه‌کار. هیچ‌کدامشان جرات نکردند از مسیر که برایشان تعیین شده بود خارج شوند. یک مشت بنای ساده‌.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

قضاوت

کودک، فارغ از مشغولیات دنیوی، پیتیکو پیتکو می‌کرد و نغمه‌ی بی‌ربطی سر داده بود و بحث مسخره‌ی مادرپدرش برایش اهمیتی هرچند ناچیز نداشت. مادرپدر داشتند بر سر این‌که بر هنرمند لازم است که تاریخ هنر بداند یا نه بحث می‌کردند. کودک، پیتیکو پیتیکو کنان و نغمه سرایان، پایش به ناگه به سنگی خورد و بر زمین افتاد و گریه‌ای سر داد که گوش خدا را کر کرد. پدر گفت:‌«منتقد هنری شاید لازم داشته باشد کل تاریخ هنر را از بر داشته باشد اما، هنرمند لازم ندارد که حتی خلاقیتش کور می‌شود.» مادر گفت:«صد بار بهت گفتم بچه زمین می‌خوره. عر عر نداره که. پاشو خودت رو لوس نکن.» و ادامه داد:«هنرمندی که تاریخ هنر رو ندونه مثل نویسنده‌ای می‌مونه که تا حالا یک کتابم نخونده و فرق همینگ‌وی و بکت رو نمی‌دونه.» پدر گفت دقیقن. کودک نالکی کرد و بلند شد و قدم اول را برداشت و متوجه این امر شد که می‌تواند راه برود. ثانیه‌ای نگذشت که شروع کرد به پیتیکو پیتیکو کردن و در لمحه‌ نغمه‌ی بی‌ربط دیگری سر داد.

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

جدی

سایم‌نوش: ۲ ۲ تا؟
دوش‌یار: ۵ تا.
سایم‌نوش:‌ حالا نه جدی؟
دوش‌یار: جدیم کاملن.
سایم‌نوش:‌ آخه چطور امکان داره؟
دوش‌یار: بابا خوب دو ضرب در دو یا حتی دو به علاوه‌ی دو پنج! کجاش رو نمی‌فهمی؟
سایم‌نوش:‌ ببین می‌دونم داری مسخره می‌کنی. یک کم جدی باش. جان من دو دو تا؟
دوش‌یار: ببین تا صبح قیامتم که بپرسی جوابش همینه. دست من و تو هم نیست.
سایم‌نوش:‌ داری خستم می‌کنی. مطمئنم خودتم ‌می‌دونی که جواب پنج نیست.
دوش‌یار: بابا به پیر به پیغمبر به جان عزیزت به آبروی زهرا به عشقم به شرفم به بزرگیت به نیاکانم به هر چی که می‌پرستی جدی‌ام. مسخره نمی‌کنم. نمی‌فهمم مشکلت چیه؟
سایم‌نوش:‌ اصلن فراموش کن. نخواستم. خدافظ.
دوش‌یار: حالا قهر نکن. یک کم جنبه شوخی داشته باش.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

دروغ

تبارک الله احسن الخالقین. و خلق کردی بندگان ازسگ‌کم‌ترت را که واجب‌الوجود بودنت را به رخ بکشی. حال آن‌که کور خوانده‌ای. تو را چه به خلق کردن. تو همان به که تقلید کنی. تالیف بهر هر کسی خلق نشده و برخی را همان برازنده‌تر که تقلید کنند و خلق و خلاقیت به اینان نیامده که دست بر هرآن‌چه می‌گذارند همان وزغی می‌شود که صدها بار زاده شده و هر مادرمرده‌ای می‌داند چطور بهترین وزغ را بسازد. همانا تلاش شبانه‌روزی‌ات را احسنت می‌گویم ولی افسوس که بی‌فایده است. ده برابر که هیچ صد برابر این هم جان بکنی و دست و پا بزنی راه به جایی نمی‌بری که به ذات خالق نیستی. تو را به‌تر است که به کنجی بخزی و به نوای لالایی جیرجیرک‌ها گوش فرا دهی. بلکه معنی شعف را دریابی که واحسرتا معنی رنج را هم در نیافتی و فقط فهمیدی تظاهر یعنی چه. این‌که که چه را نه من می‌دانم و نه تو و نه شاید هیچ‌کس دیگر. ولی به نظر می‌رسد توان مقابله نداری و سرنوشت محتومت این است که سر ناسازگاری با سرنوشتت بگذاری.

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

"شعاع" یا "و در جهنم از او پرسیدند کدامین شعاع را برگزیدی ای غافل"

این بار در دشت داشت قدم می‌زد. دشت وسیعی بود. اگر خودش را مرکز دایره‌ای دل‌به‌خواه قرار می‌داد، هیچ ایده‌ای نداشت رفتن در مسیر کدام شعاع زودتر از این فلاکت نجاتش می‌دهد. آخر از دشت نفرت داشت. همان‌قدر که ازراییل از نوح نفرت داشت و یزید از حسین و مار از پونه و میخ از چکش و پشه از وزغ و غیره‌هایی از این قبیله. باری، با خود فکر کرد که هیچ نمی‌داند کجاست و چگونه به این‌جا رسیده و چرا. هر سو هم که می‌نگریست یک شکل بود. هیچ سمتی هیچ برتری‌ای به سمت دیگر نداشت. خورشید را نگاه کرد بلکه شمال و جنوب را پیدا کند ولی با خود فکر کرد که چه؟ فرقی نمی‌کرد. تصمیم گرفت به چهار طرف عمود بر هم پنج دقیقه بدود که شاید اطلاعات هر چند اندکی بدست آورد. هر بار روی خط مستقیم پنج دقیقه می‌رفت، پنج دقیقه باز می‌گشت، نود درجه برخلاف عقربه‌های ساعت می‌چرخید و روز از نو و روزی از نو. فایده نداشت. دشت کم نمی‌آورد. پنج دقیقه را ده دقیقه کرد. باز همان آش و همان کاسه. دید راه به جایی نمی‌برد سمتی را برگزید و به راه افتاد. تشنه، خسته، گرسنه، ناامید و عصبانی به راه افتاد. کمی که رفت به آب و سایه و میوه و درخت و حیوانات و آدمیان و این‌ها رسید و کم کم به دشت خو گرفت و دیگر ناامید و عصبانی نبود. فراموش کرده بود روزهای نخستین را. فراموش کرده بود دنبال چه بوده بود. از همواری دشت لذت می‌برد. به گمانم حتی عاشق شده بود. روزگار می‌گذراند و شادمانه در دشت می‌دوید. دیگر فکر و حساب نمی‌کرد. فقط می‌رفت و آواز می‌خواند و می‌دوید و می‌چشید و می‌رقصید و می‌پرید و حال و صفا می‌کرد. روی همان مسیر مستقیمی که روز نخست تصادفن برگزیده بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

کودکی

مارمولک، خسته و تشنه، سعی در فرار از دست چهار کفش وحشی‌ای داشت که حضور محدودش را نمی‌پذیرفته و در صدد منهدم کردنش بودند. مارمولک نمی‌دانست که چهار کفش فقط می‌خواستند گیرش بیندازند، دمش را ببرند و تبدیلش کنند به دو مارمولک.

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

آبرو

تصمیم گرفته بود حروف زیادی، بی‌معنی و هویت و مسخره را از زبان فارسی حذف کند. ث، ح، ذ، ص، ض، ط، ظ، غ. به نزرش بیست و چهار هرف کافی بود و باقی ازافه. معتقد بود احمقانه‌تر از این نمی‌شود که دو حرف با یک صدا و با دو شکل مختلف وجود داشته باشد، چه رسد به سه یا چهار شکل. برایش خنده دار بود. از همان بچگی هم دیکته صفر می‌شد. حداقل بیست غلط را داشت. بعدها فهمید که چرا صفر می‌شود ولی اول‌ها متوجه نبود. معلم وقیحش انتظار داشت نماز گزاردن را با "ز"ی "ر"ای بنویسد و جا گذاشتن را با ذال. هرچند باورش سخت بود ولی به طور جدی این انتظار می‌رفت. آن قدر زور زدند که آخر در یک نامه‌ی اداری فیض را با یک دسته‌ی طاظایی روی ضاد نوشت و آبرویش رفت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

بدی نبود

برایش فرقی نداشت. آرام می‌آمد و آرام می‌رفت. اصراری نداشت. به هیچ چیز و کس و کاری اصراری نداشت. هیچ نمی‌شنیدی که بگوید دلم خواسته فلان کار را بکنم و حالا چه می‌گویی یا به تو چه و از این قبیل بحث‌ها. کارش را می‌کرد و می‌رفت و توجیهکی می‌کرد و اهمیتی نمی‌داد. اگر در یک پنج‌راهی ولش می‌کردی در کثری از دقیقه یک راه را انتخاب می‌کرد و اگر می‌پرسیدی چرا؟ هزار و یک دلیل می‌آورد که هیچ‌کدام دلیل اصلیش نبودند. در اصل دلیل اصلی نداشت. خیلی اهمیتی نمی‌داد. همه چیز برایش علی‌السویه بود. با باران قورباغه همان‌قدر حال می‌کرد که با حلیم گوشت شتر یا باقلوای ترکی یا زلزله یا موسیقی گوش دادن در یک عصر جمعه یا دستی کشیدن در یک شب بارانی یا کشتن یک مگس فضول یا سواری گرفتن از یک قاطر ساده یا پریدن از طبقه‌ی اول یا خیره شدن به ناکجاآباد در حین جویدن سقز یا هر غلط دیگری از این قبیله. روی هم رفته بدی نبود فقط همه چیز و کس و کاری برایش علی‌السویه بود و آمد و رفتش چون آمد و رفت روح بود و هیچ برایش فرفی نمی‌کرد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

طرف

از عقاب بلندپروازتر و از لاک‌پشت زیباروی‌تر و از خرگوش سریع‌تر و از سگ خوش‌برخوردتر و از آهو درازتر و از قورباغه انعطاف‌پذیرتر و از پشه نکته‌سنج‌تر و از شترمرغ تیزتر و از گربه وفادارتر و از مورچه‌خوار بی‌قیدتر و از ملخ پرتحرک‌تر و از دارکوب پرکارتر و از سمور خلاق‌تر و از دلفین بااستعدادتر و از کانگورو مهربان‌تر و از خرس وحشی‌تر و از ببر پاکیزه‌تر و از مگس کنجکاو‌تر و از گوزن براتر و از زنبور کاراتر و از روباه خوش‌صداتر بود.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

همین است که است

کمرش خم شده بود. یعنی کامل گوژپشت شده بود. آدمی رغبت نمی‌کرد نگاهش کند. مدام می‌خواستی به او بگویی که کمرت را صاف کن و این چه وضعی است یا لامذهب خجالت بکش. ولی نمی‌گفتی. یعنی دلت می‌سوخت. آخر نمی‌توانست. یعنی می‌توانست ولی نمی‌خواست. یعنی نمی‌توانست که بخواهد. دست خودش نبود. دست هیچکسی نبود. این‌طوری زاده شده بود. که نخواهد. فقط می‌توانست نخواهد. اصلن حتی نمی‌دانست چه می‌خواهد. فقط می‌دانست چه نمی‌خواهد. شعر می‌گفت. این یک مورد استعداد را داشت. شاعر خوبی بود. فکر هم نمی‌کرد ولی شعر خوب می‌گفت. آن هم دست خودش نبود. دهان که باز می‌کرد حرف از آن بیرون نمی‌آمد که فقط شعر بیرون می‌آمد. دست خودش نبود. نمی‌توانست حرف عادی بزند. شعرهایش هم بی‌سروته بودند. سعی هم نمی‌کرد به زور سر و تهی برایشان بگذارد. اصلن عادت کرده بود بی‌سروته باشد. واهمه‌ای هم نداشت. همین بود که بود.

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

شکایت و شکری نداشتم

داشتم در کوره‌راهی قدم می‌زدم. شکایت و شکری نداشتم و فقط قدم می‌زدم و از نکات مثبتش لذت و از نکات منفیش رنجیده می‌شدم. به دو، سه، چهار و یا حتی پنج‌راهی‌های زیادی در میانه‌ی راه رسیدم و هر بار بافکر یا بی‌فکر یا با توهم فکر یک راه را انتخاب کردم. این بار هم به چهار‌راهی جدیدی رسیده بودم. خواستم بی‌فکر و تصادفی راه وسط را انتخاب کنم. آخر مستقیم بود و مجبور نبودم زحمت بکشم و به چپ یا راست بروم. ولی گفتم وقت که هست چرا که نه. شروع کردم سبک سنگین کردن. راه وسط آسان بود. خوش آب و هوا بود. پر دار و درخت بود. اما تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت و معلوم نبود که کی قصد تغییر دارد. راه چپ، پر مخاطره بود. هیجان داشت. حیوان وحشی داشت. غیرقابل‌پیش‌بینی بود. اما در ابتدای راه رود خروشانی جریان داشت که رد شدن از آن کار هر شناگری نبود. راه راست، آرام بود. آسان بود. نور فراوان داشت. اما، حرف تازه‌ای برای زدن نداشت. هر چقدر سبک سنگین کردم به نتیجه نرسیده‌ام و بر خود لعنت فرستادم که چرا از همان نخست، خود را به دست سرنوشت نسپرده بودم و چون نادانان بی‌بنیه شروع به فکر کرده بودم. باری، شکایت و شکری نداشتم و همان‌جا نشستم و از ادامه‌ی راه سرباز زدم تا چیزی جز تصمیم خودم، در مسیر غایی قرارم دهد. چیزی چون باد یا حیوان درنده یا آرامش رود خروشان یا دست خدا یا زور همراه یا زلزله یا هر کوفت و زهرمار دیگری.

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

شعف

بی‌نظیر بود. از خوش‌حالی پر درآورده بود و داشت پرواز می‌کرد در آسمان آبی. اصلن پرنده شده بود. به ناگه تیری زدند به بال چپش. تعادلش را از دست داد و تصمیم گرفت فرود بیاید مثل آدم راه برود. داشت راه می‌رفت با همه‌ی آدم‌های دیگر که به ناگه تیری زدند به پای چپش. تعادلش را از دست داد و شروع کرد با همه‌ی آدم‌های دیگر روی دستانش راه رفتن. در نخست سخت بود اما بعد عادت کرد. تیری زدند به دست چپش و شروع کرد با همه‌ی آدم‌های دیگر به خزیدن که نمی‌توان گفت، نامی نمی‌شد رویش گذاشت. فقط می‌رفتند. کاری هم به کار کسی نداشتند. اداعاشان هم نمی‌شد. زوری هم نداشتند جز این‌که خیلی ترسناک بودند. هیچ نداشتند نه چوب و نه ترازو و نه نیرو و نه دست و نه بال و نه پا و نه جامه و نه کفش و نه چماق و نه تیر و نه تبر و نه خوراک و نه زمین، اما خوش‌حال بودند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

میلاد فاتی

فاتی جان هم‌اینک دوازده شب است و تو به صورت رسمی ۲۴ ساله شدی. می‌دانم دوست داشتی هژده سالت باشد ولی حیف که ۲۴ سالت است و نیمی از عمرت را گذراندی. ولی هیچ غمت نباشد که نیمه ی دو مهم‌تر است و باقی به درک.

فات جان امیدوارم در زیر سایه‌ی خورشید هماره لبخند بر لب و برق در چشم و رایحه‌ی خوش به دماغ و حرف حساب به گوش و خلاق‌سخن به دهان و زیبا دوست به چشم باشی و هم‌چنین بی‌چین به پیشانی.

فاتی عزیزتر از جانم خداوندگار عالم را به شهادت می‌گیرم که دلم برایت این‌قدر شده است--> . و نه بیش و کم و بی‌صبرانه در انتظار دیدارت می‌سوزم و می‌سازم و چون شمع روشن آب می‌شوم و چون شمع خاموش ‌دوباره سفت می‌شوم و باز دوباره آب می‌شوم و همین طور الي‌الابد. ولی بدان فات عزیز که در این آب شدن‌ها و سفت شدن‌ها و دوباره آب شدن‌ها هر بار پاره‌ای از وجودم در سوز عشق تو به فنا می‌رود. مانده‌ام هنگام دیدار، وجودی برای اراٰيه باقی می‌ماند یا که خیر.

فات جان عزیز! حال که ۲۴ ساله شدی بگذار کمی نصیحتت کنم. آخر من سه الی چهار پیراهن از تو بیش‌تر پاره کردم. فات جان! هرگز کم نیاور. همان‌طور که تا ۲۴ سالگی کم نیاوردی، از ۲۴ سالگی هم کم نیاور. فات عزیز! مرا فراموش نکن و تا ابدالدهر جایی در قلب خود و ترجیحن جای بزرگی در قلب خود را به من و فقط من اختصاص بده. فات عزیزتر ز جان! سعی کن هرازچندگاهی دچار دگردیسی شوی. والله سر بلند می‌کنی و می‌بینی که پوسیدی و زنگ زدی و هیچ به هیچ. فاتی جان زیباچهره! سرت را بالا بگیر که جزء سربلندترین خلایقی و در اثباتش همین بس که این حقیر مرید بدون شرط و بحثت است.

فات! روی‌هم‌رفته فقط خواستم میلادت را تبریک بگویم و از طرف همه‌ی خلایق خدا از مادرپدرت صمیمانه تشکر کنم که تو را به این جهان بی‌لیاقت تقدیم کردند.

تولدت مبارک.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

اگر آنگاه

مسخره بازیش تمامی که نداشت. مدام سوال هایی می پرسید که اصلن سوال نبود مثل این بود بپرسی من اگر جنس مخالف خودم بودم از چه مدل جنس موافق خوشم می‌آمد؛ باحال، توسری‌خور، خوش‌خنده، خاک بر سر، بامزه، زشت، کوفت، درد. خسته‌ام می‌کرد. مثلن می‌پرسید اگر آسمان قرمز بود چه تاثیری در روحیه مردمان داشت. یا اگر ما سه دست و یک پا داشتیم چه می‌شد. یا اگر دما وجود نداشت. یا اگر جاذبه به سمت خارج بود چطور همه چیزمان را به خودمان وصل می‌کردیم. آن‌قدر می‌پرسید می‌پرسید که مرگت را جلوی چشمانت می دیدی. تمام سوالاتش هم یک بدنه داشت. اگر فلان چیز/کس فلان جور نبود/جور دیگری بود، آنگاه چه کار می‌کردیم/چه می‌شد. اگر کوفت آنگاه درد. نمی دانم اگر آدمی نبود که این قدر سوال هایی که حتی سوال نبودند بپرسد، من در مورد چه چیز دیگری بحث می‌کردم. آیا اگر دیوانه‌ام نکرده بود، اصلن بحث می‌کردم. اگر اصلن ندیده بودمش، چه جور آدمی می‌شدم. اگر دیده بودمش ولی به جای جواب دادن به سوالاتش از کنارشان رد می‌شدم، دیوانه شده بودم. اگر نبودم، او هم‌چنان بود.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

باران قورباغه

باد سردی می‌‌وزید. تگرگ هم می‌آمد. هوا هم به شدت سرد بود. پاسی هم از شب گذشته بود و همه جا تاریک بود، توگویی ماه‌هاست روز نبوده است. از این بدتر امکان نداشت مگر باران قورباغه بیاید. که آن‌ هم پدیده‌ی نوظهوری بود و بل شادمانی به دل مردمکان می‌آورد. گوله گوله تگرگ می‌بارید و همه چیز را بر سر راه نابود می‌کرد. چپ و راست می‌زد و نابود می‌کرد و تمامی نداشت. باد آن‌چنان شدید بود که به درخت که چه عرض کنم به ساختمان هم رحم نمی‌کرد و همگان را از جا می‌کند و با خود به ناکجاآباد می‌برد. آن‌قدر تاریک بود که برادر برادر را نمی‌شناخت و تمیز زنده و مرده ناممکن بود. هوا آن‌چنان سرد بود که نفست در لحظه یخ می‌بست و چشم و گوش و دهان نمی‌توانستی باز کنی و کوچکترین اشتباهی تاوان مرگ به دنبال داشت. با این همه مردمکان شادمانه زیر تگرگ و باد و سرما و تاریکی و کوفت و درد قدم می‌زدند و آواز می‌خواندند.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

ما پیروزیم

بدترین و بهترین احساس خنده و بغض با هم است.

پ.ن: صنعت لف و نشر به کار گرفته نشده است.

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

امتحان ریاضی

امتحان ریاضی خیلی خیلی سخت بود. نه سوال سخت و یک سوال امتیازی بسیار ‌سخت. برای شش سوال اول، جواب‌های نصفه نیمه‌ای پیدا کرد. سوال یک را با ناامیدی جواب داد اما، چندی نگذشت که فهماندنش غلط کرده که اصلن جواب داده و سوال دو و سه و چهار در پاچه‌اش رفت. سوال پنج و شش را خودش نفهمید که چه نوشت ولی معلوم شد که خیلی هم بد ننوشته است. به سوال هفت که رسید کمی پخته‌تر شده بود و سوال هم کمی ساده‌تر بود و جواب نسبتن خوبی پیدا کرد. سوال هشت از روی سوال هفت واضح بود. جواب سوال نه را به هیچ عنوان نمی‌دانست. اصلن صورت سوال را نمی‌فهمید. چرندی نوشت ولی معلوم شد ایراداتی به خود سوال وارد است. به سوال امتیازی رسید. می‌دانست تنها در صورتی که این سوال را درست جواب دهد، قبول می‌شود. خیلی فکر کرد و در آخر جواب خوبی پیدا کرد و با خوش‌حالی نوشت و تحویل داد. خیلی خوشحال بود.

روز گرفتن نمرات در کمال ناباوری دید که صفر شده است. احتمال این‌که نه سوال اول را صفر شود می‌داد ولی سوال امتیازی را صد در صد گرفته بود. دلش آشوب شد. امکان نداشت. اعتراض کرد. برگه را نشانش ندادند و در روز روشن گقتند که اصلن سوال امتیازی را جواب نداده است. قسم و آیه فایده نداشت. گفتندش همین است که هست و اگر به اعتراض خاتمه ندهد عواقب امر با خودش است. خیلی ناراحت شد ولی به این زودی‌ها قصد کوتاه آمدن نداشت. جمعه بازاری بود خلاصه.

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

ترس

مارمولک از پنجره آمد داخل. لامروت مثل قرقی می‌دوید. خیلی ترسید. رفت بالای صندلی و به دقت حرکات مارمولک را زیر نظر گرفت که در لحظه‌ای مناسب، به دام اندازدش. به شدت از مارمولک می‌ترسید. به گمانم بیش‌تر از این می‌ترسید که مارمولک حربه‌ای دارد که او نه.

از پنجره آمد داخل. به سرعت خودش را به زیر تخت رساند. خیلی می‌ترسید. جرات نداشت از زیر تخت بیرون بیاید. آخر هرآینه امکان داشت بمیرد. با این‌همه گهگاهی با سرعت جای خود را عوض می‌کرد. گاهی بهتر گاهی بدتر. در اوج استیصال سعی می‌کرد سوراخی پیدا کند و در رود.

جمعه بازاری بود خلاصه.

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

انقلاب فرزندان خودش را می‌خورد

تعدادی براده‌ی آهن قصد داشتند از سد بزرگی عبور کنند. سد اما، بی‌رحم بود و هر وقت تعدادی جمع می‌شدند و می‌خواستند ازش بگذرند آنان را در سوراخ‌های ریز خود فرو می‌کرد. تنها راهشان این بود که همگی دست به دست هم دهند به مهر و از روی سد رد شوند. گروهک‌های نسبتن پر براده‌آهنی ساختند، ولی فایده نداشت. عبور همه با هم در یک لحظه تنها شانسشان بود. در این میان آهن‌ربای بزرگ و قوی‌ای پیدا شد و برخی از این گروهک‌ها را به خود جذب کرد ولی آهن‌ربا هم نیاز به همه‌ی براده‌ها برای شکستن سد داشت. چراکه سد قدرت خاصی برای مبارزه با آهن‌رباها داشت. باری گروهک‌های دیگر که تنها شانس خود را چسبیدن به آهن ربا و گروهش می‌‌دیدند رفته رفته به او چسبیدند و آهن‌ربا آن‌قدری قوی شد که سد را شکست. حال بگذریم که بعد از شکستن سد و ضعیف شدن براده‌ها چه بلاها که سرشان نیامد و چه سنگ‌ها و آتش‌ها بر سرشان نبارید و چه‌ها کشیدند و نکشیدند. مدت زمانی را سپری کردند و در این مدت، برخی براده‌ها برای خود آهن‌ربا شدند و برخی براده‌های آهن‌ربا نشده را جذب خود کردند و گروهک‌هایی تشکیل شد که هر کدام برای خود آهن‌ربایی داشتند. در سپر زمان این آهن‌ربا ها بزرگ شدند اما قدرت جذب خود را رفته رفته از دست دادند و سد را به دست فراموشی سپردند و زیاده‌خواهی کردند. براده‌های آهن که از بیچارگی خسته شده بودند کاری به کار آهن‌رباها که از صد سد بدتر بودند نداشتند. تا این‌که آهن‌رباها به کل فراموش کردند که چه شد بزرگ شدند و از سد عبور کردند و قوی شدند و غیره. شروع کردند به سواستفاده از براده‌ها. تا این‌که یک روز همه‌ی براده‌ها را هیچ فرض کردند و در رویشان گفتند شما براده نیستید، گوسفندید. باری براده‌ها که دیگر به تنگ آمده بودند، بدون نیاز به آهن‌ربایی خاص دست به دست هم دادند به مهر تا بلکه به آهن‌گریزان‌ها بفهمانند که قدرت میلیون‌ها براده از قدرت هزاران آهن‌گریزان و ده‌هزاران براده‌ی جان بر کف بیش‌تر است. اما آهن‌گریزان‌ها که توگویی فقط ده سانتی دماغشان را می‌دیدند به هر حربه‌ای دست زدند تا براده‌ها را از هم جدا کنند و چه بسا همه‌شان را از صحنه‌ی روزگار حذف کنند. براده‌های آهن از یک طرف خیلی خوب یادشان بود که چطور از چاه درآمده و به چاله افتادند و از سوی دگر به بیش‌ترین حد توان نادیده گرفتن رسیده بودند و نمی‌خواستند به یک‌باره ته‌مانده‌ی آنچه که برایش جنگیده بودند را از دست دهند. جمعه بازاری بود خلاصه.

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

در پاسی

در لبه‌ی پرتگاه داشت قدم می‌زد. با تقه‌ای ناچیز هلش دادند و به داخل دره پرتاب شد. روی صخره‌ای فرود آمد و شکسته و خوننین بلند شد و در دره به قدم زدن ادامه داد. خراش‌ها بیش و بیش‌تر می‌شد. تشنگی امانش را بریده بود. قدم می‌زد و در آینه نگاه نمی‌کرد که مباد رنگ و رویش دلش را بلرزاند. قدم می‌زد و خراشیده و خراشیده‌تر می‌شد. نوری دید در لبه‌ی پرتگاه. می‌دانست لبه‌ی پرتگاه است. نور آن‌چنانی‌ای هم نبود. اما همان اندک روشنایی آن‌قدری نیرویش را زیاد کرد که با چنگ و دندان شروع کرد به سمت نور رفتن. می‌دانست لبه‌ی پرتگاه است. نور آن‌چنانی‌ای هم نبود. اما پاسی نگذشت که به لبه رسید. به نور کم‌سو رسید. فریاد شادی سر داد و در آینه نگریست و خراش‌های بدنش را اصلن ندید. سوت می‌زد و آواز می‌خواند. لحظه‌ای فراموش کرد هیچ‌وقت فاصله‌ای با لبه‌ی پرتگاه نداشته. این‌بار آن‌قدر محکم هلش دادند که به اعماق تاریک دره پرتاب شد.

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

رفته رفته

رفته رفته کچل‌تر می‌شد. ابتدا شامپوی ضد شوره را امتحان کرد. هیچ فایده نکرد. لعنتی فرستاد و سعی کرد هر روز ماهی و سبزیجات و میوه و شیر و روغن زیتون و بادام بخورد. کچل و کچل‌تر شد. سعی کرد هر نوع استرس را از خود دور کند و همواره آرامش داشته باشد. کچلش بیش اگر نکرد، مودارتر هم نشد. عصبانی شد و فحشی داد. موهایش را بارها از ته زد و منتظر شد خرمنی از مو ببیند، باز هم کچل‌تر شد. با معجون تخم‌مرغ و نفت و چر و چرت‌های دیگر سرش را شست، کمی بهتر شد اما گذرا بود. مبنا را بر بی‌خیالی نهاد. دیگر موهای ازسگ‌کم‌ترش کوچک‌ترین اهمیتی برایش نداشتند. می‌خواست ریخت ناموزون هیچ‌کدامشان را تا ابد نبیند. دیگر حتی نه شانه‌شان کرد و نه دستی بر سرشان کشید. لعنت خدا بر همه‌شان فرستاد. رفته رفته مودارتر شد.

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

عمق لذت

از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجید. آخر برق رفته بود و سالن را با چراغ گازی روشن کرده بودند. اتاق‌های دیگر را یا کورمال کورمال یا با شمع باید می‌رفت. دعا کرد تا وقت خوابش برق نیاید.

داشت وسایل سفرش را می‌بست و لحظه شماری می‌کرد صبح شود. اولین بار بود بدون خانواده به سفر می‌رفت. خوابش نمی‌برد. تا صبح هزار بار یک هفته‌ای را که در سفر قرار بود باشد مرور کرد.

همه دست از کار و درس کشیده بودند و در یک حرکت هماهنگ فریاد زنان به وضع موجود اعتراض می‌کردند. یک‌صدا اعتراض می‌کردند. هیجان بیش از حد خود را با نعره بیرون می‌داد.

فرزندش بعد از ساعتی گریه کردن بی‌وقفه، مثل مریم مقدس خوابیده بود. لحظه‌ای نمی‌توانست چشم ازش برگیرد. حس لذت عمیقی تمام وجودش را فرا گرفته بود.

دکترها گفته بودندش که اگر یک روز دیرتر مراجعه می‌کرد، آب مروارید صد در صد کورش کرده بود. بدست آوردن بینایی دوباره‌اش را جشن گرفت.

نگاهش به چاقوی گوشت‌بری افتاد. لبخند کم‌رنگی روی صورتش نقش بست چون می‌دانست هرآینه می‌تواند خودش را از شر تحمل درد خلاص کند.

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

یر به یر

پرسیدمش که تا به حال چند بار شده تصادفن رگ اشتباهی را بریده و موجبات مرگ کسی را فراهم آوری. آخر پزشک بود و گویا خبره هم بود. گفت دو سه باری شده. گفتمش قلبت هم به درد آمد. گفتم بار اول، کمی هم بار دوم.
پرسیدم پشیمانی؟ گفت اولش کمی، الان یر به یرم.

مسعود جان مادر تولدت مبارک

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

فرفره

ابتدا دستش را تا جایی که می‌توانست دراز کرد و بعد پایش را در جهت مخالف تا نیمه‌ی تن بالا آورد و سعی کرد به جایی گیر دهد. دست دیگر را کمی بالاتر از دست قبلی به جای دیگری گیر داد. صخره‌نوردی می‌کرد به گمان من و به گمان خودش حرفه‌ای بود. کمی با دست چپ بالاتر رفت و پایش را در شکمش جمع کرد و سعی کرد با دست راست بالاتر رود. این بار با دست چپ جهش بزرگ‌تری کرد. پای چپ نداشت اما هم‌چنان فکر می‌کرد خدای این کار است و بس. ده متری به هدف مانده بود. عرق از سر و رویش روان بود ولی باید ثابت می‌کرد که می‌تواند هرچند به گمان ناشدنی می‌آمد. دست چپ را که داشت جاسازی می‌کرد پایش لغزید و از یک دست آویزان شد. کم مانده بود که پرت شود اما، دست و پای مانده در هوایش راه خود را یافتند و نفسی کشید. پنج متری بیش‌تر نمانده بود اما، پایش دیگر توان حملش را نداشت. باید ثابت می‌کرد که می‌تواند. در حالت تی کمی استراحت کرد. دو سه دست دیگری هم بالا رفت. گرچه باید می‌توانست ولی نتوانست. خود را رها کرد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

جاده‌ی یک‌طرفه

خرامان داشت می‌رفت و هر قدمش قد پنج قدم معمولی طول می‌کشید. مردمان را می‌دید و بهت‌زده از خود می‌پرسید این‌همه برای چه با این سرعت سرسام‌آور می‌دوند. نسبی بود به گمانم. خودش آهسته می‌رفت و گمان برده بود آنان می‌دوند در پی سبقت گرفتن از هم و اول شدن و فخر فروختن و غیره. لحظه‌ای ایستاد که تمرکز کند بلکه به راز آنان پی ببرد. هر چه بیش‌تر تمرکز کرد کم‌تر پی برد. نمی‌توانست مثل آنان چند کار را با هم بکند. فکر می‌کرد که نمی‌خواهد. کمی دوید که به آنان برسد و بپرسد. رسید و پرسید. به وضوح چیزی عایدش نشد. فکر کرد که مد است و خود نیز شروع به دویدن کرد. خداشاهد خوب هم دوید و داشت به دو درصد اول می‌رسید. به دو درصد اول رسید. یادش نمی‌آمد برای چه می‌دود. ایستاد که تمرکز کند بلکه به یاد آورد. بدن درد گرفت. دوباره شروع به دویدن کرد. سرعتش اما کم و کم‌تر می‌شد مدام. ایستاد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

ضمیر

و به‌راستی خلقتان کردم بی‌آنکه بدام چه غلطی دارم می‌کنم و به‌راستی نشان دادید که لیاقتش را ندارید. چپ رفتید و راست آمدید و هی باز هم چپ و راست رفتید و آمدید و یک بار سر بلند نکردید و به آسمان ننگریستید و در همان گل و لای و خسی که بودید دست و پا زدید و وانمود کردید که حتی شاخه‌ی درختی هم بالای سرتان نیست که دست بر آن گرفته و خود را رها کنید. و به‌راستی که لیاقتتان همان خس و گل و لای و کوفت و درد است. در آینه نگریستید و قناری پنداشتید آن قورباغه‌ی زشت و وزغ‌گون را. حقیقت وارونه آن‌چنان در کنه وجودتان جای خوش کرده بود که محلی برای شک باقی نمانده بود. و به‌راستی خلقتان کردم بی‌آنکه بدانم مواد اولیه‌ام هم مواد اولیه‌ی قورباغه بوده و نه قناری. غلط کردم و حالی به کرده‌ام پی بردم که دیگر راه بازگشت تبدیل به نقطه شده بود. لقمه را دور دهان چرخاندم جای آنکه ساده‌انگارانه قورتش دهم. با علم به اینکه مواد اولیه را به ترتیب غلط هم چیدم، با سرسختی با همان ترتیب غلط قاطی کردمشان و قورباغه‌ها وزغ‌گونه شدند. چپ رفتم و راست آمدم و به هم زدم و باز چپ و راست به هم زدم و خدا شاهد خوب به هم زدم و هر آنچه در چنته داشتم و نداشتم رو کردم و در عین ناباوری به جای قناری قورباغکی وزغ‌گون خلق کردم. از نو شروع کردم و هر بار در عین ناباوری همان آش و همان کاسه عایدم شد. پشیمان از کرده خویش آتشی که خدا شاهد خوب آتشی هم بود سرپا کردم و خواستم قورباغه‌های وزغ‌گون را یکی یکی در آن بیندازم. اولین قورباغه را که نزدیک آتش کردم تبدیل به قناری شد. کناری گذاشتمش و دومی را که خواستم از شرش خلاص شوم باز به نظر قناری آمد و سومی و چهارمی و پنجمی هم. از صرافتش افتادم. قورباغه‌ها را به حال خود رها کردم که چپ و راست بر سر و کله هم بزنند و در صدد خلق چلچله برآمدم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

دو دو

خدا شاهد است بارها دو را با دو جمع کرد. به طرق مختلف، هر آنچه که در چنته داشت. اما هر بار جواب یک چیز بود؛ چهار. دو پرتقال داشت دو پرتقال دیگر هم برداشت، در انتها چهار پرتقال داشت. با تخم مرغ و سیب و انگشت و چوب کبریت و مداد و لوبیا و توپ و تیر و کوفت و درد هم خدا شاهد است که امتحان کرد و در آخر باز از هر یک چهار تا داشت. حتی کلک زد و دو جفت کفش برداشت اما، چهار لنگه کفش لعنتی خیره به تلاش بیهوده‌اش خندیدند. آمد خلاقیت به خرج دهد و از سرنوشت شومش فرار کند و از ضرب جای جمع استفاده کند اما، دو مسواکش را که جلوی آینه گذاشت باز چهار مسواک نمک به حروم شد. راه فراری نبود، دو نفر چهار چشم دارند و دو دوچرخه چهار چرخ و دو شتر چهار کوهان و دو کفش چهار بند و دو دست چهار پشت و رو و دو کوه چهار نصفه کوه و دو در چهار حرف و دو نقطه چهار طرف و دو رو چهار شانس و دو دو چهار یک.

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

اوج

توت‌ها رسیده بود. هرچند درخت قدبلندی نبود و حتی می‌توان گفت درخت خیلی کوتاهی بود، به اندازه‌ی سه تای قدش توت شیرین، رسیده و درشت می‌داد. عاشق توت بود. نه توت معمولی که توت درشت روی درخت و چیدن و پس خوردنش. آن‌قدر می‌خورد که در انتها شیرینیشان می‌زدش. درخت بی‌توقع می‌داد و گاهی دیده شده بود روزها بدون آب سپری کند و نه از شیرینی و نه از درشتی و نه از رسیدگی ثمرش بزند. تمام سال را صبر می‌کرد که اواسط بهار شود و توت‌های درشت را از درخت کوتاه بکند و با لذت وصف ناپذیری بخورد و هنوز توت یک به دهان نگذاشته، دست دراز کند که توت دوم را بچیند. درخت منتظر نبود. از لحظه لذت می‌برد به گمانم. توت که نداشت لذت رهایی می‌برد و توت که داشت افتخار ثمره داشتن می‌کرد. زمستان و تابستان و گاهی بهار و پاییز درخت را آب می‌داد اما، توت‌ها را بیش‌تر از درخت می‌خواست. متوجه نبود توت با درخت می‌آید به گمانم. درخت هر سال تمام تلاشش را می‌کرد که بلند و تنومند شود ولی درشتی توت‌هایش در اواسط بهار هر سال کمرش را خم می‌کرد و تلاش یک سالش را به باد می‌داد و روز از نو. دستش به تمام توت‌ها می‌رسید و هر سال در کمتر از شش هفت روز تمام توت‌ها را شام و نهار و صبحانه می‌خورد. روز آخر دهانه‌ی شلنگ آب را تنگ می‌کرد تا آب قطره قطره روی شاخ و برگ درخت بریزد و توت‌ها خیلی درشت و خیلی رسیده را از روی خاک زیر درخت جمع می‌کرد و خاک را نو می‌کرد و طبق سنت هر ساله درشت‌ترین توت را در کناری خاک می‌کرد. درخت توت دیگری می‌خواست به گمانم. درخت قطرات آب را خیلی دوست داشت و به برگ‌های جوانش که نور خورشید را منعکس می‌کردند افتخار خاصی می‌کرد. تا یک ماه به درخت سر نمی‌زد. درخت روزه‌ی آب را تمرینی می‌دانست که برآمدن از پسش تاثیر مستقیم در شیرینی توت‌هایش دارد. روز یک تابستان از گرمای خیلی زیاد خودش را لحظه‌ای جای درختش می‌گذاشت، به گمانم، و سیرابش می‌کرد. آب هیچ لحظه‌ی دیگری از سال این‌قدر خوش‌مزه به نظرش نمی‌رسید. عادت داشت در پاییز برگ‌های خشک درخت را بکند و در دستش خرد کند. صدای قرچش را دوست داشت به گمانم. بی‌برگی را می‌پرستید، احساس سبکی و سربلندی و رهایی و زیبایی و از این قبیل می‌کرد. زمستان خیلی سخت می‌گذشت، هر روزش مثل ده روز بود. اولین جوانه، قند را در دلش آب می‌کرد. ثمره‌ها در راه بودند. توت‌های نرسیده نوید اوج لذت را می‌دادند. انتظار رسیدن خود نیمی از لذت بود. شاداب و خندان بود. روز اول یک توت می‌رسید. روز بعد ده. روز بعد صد و در کمتر از یک هفته همه. 

شش هفت روز اوج لذت بود. 

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

بیخ دیواری

تیله‌ی اول را قلاند. به دیوار خورد و بازگشت جلوی پایش. تیله‌ی بعدی را سعی کرد آرام‌تر قل دهد. در نیمه‌ی راه ایستاد. بیخ دیواری بازی می‌کرد به گمانم. تیله‌ی سوم هم به بیخ دیوار نرسید و چهارم و پنجم به دیوار خورد و با فاصله ایستاد. بعد از آن هفده تیله‌ی دیگر هم قل داد و هیچ کدام در نزدیکی دیوار نایستاد. ناامیدوارانه با انداختن تقصیر بر سر گرد نبودن تیله‌های لامذهب سعی کرد حلقه‌هایش را لااقل، در میله بیاندازد. گاهی یکی در جای درست فرود می‌آمد اما، یکی هیچ وقت دو تا نشد. حوصله‌اش سر رفت و لعنت شیطان را حواله‌اشان کرد. سعی کرد تیرها را وسط خال بزند. نامردها به هرجا می‌خوردند جز وسط خال. حتی وقتی ده تیر را با هم پرتاب کرد هیچ کدام به وسط خال نخورد. سر به بیابان گذاشت و سعی کرد فرق آب و سراب را بیابد، ولی شیر یا خط هم که می‌انداخت به خطا می‌رفت بیش‌تر تا به صحیح. در کوهستان اما، یک بار هم مسیر قله را اشتباه نرفت.

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

قورباغه‌ی من

قناری بود. خدا شاهد است که قورباغه نبود. از سی طرف مختلف نگاهش کردم. قناری بود. حتی حتم دارم بال و پر و منقارم داشت. این‌ها را هم اگر نداشت، دیگر سبز لجنی که نبود. خدا شاهد است که نبود. قور قور هم نمی‌کرد. چه‌چه شاید. سعی کردم وانمود کنم قورباغه است. نشد. آخر قناری بود. زرد بود. سر بلند و مغرور بود. نه مگس‌خور و تنبل. می‌پرید همیشه و نمی‌جهید هیچ‌وقت. آرزوهای بزرگ داشت نه این‌که فقط تا ده‌سانتی دماغش را ببیند. حتم داشتم که قناری بود. مطمئن بودم چشمانم هم که به خطا برود، احساسم به خطا نمی‌رود. سینه بالا می‌داد و چه‌چه می‌کرد از صبح تا غروب. جاه‌طلب بود و نه راضی به رضای خدا و خیره به برکه به امید شکار پشه‌اکی حقیر. بی‌راه نمی‌گویم. قناری بود. مطمئنم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

وداع

جاده هی باریک و باریک‌تر می‌شد. اول مجبور شدم از ماشین پیاده شده، سوار موتورم شوم. بعد که جاده باز تنگ‌تر شد ناچار پیاده ره‌سپار این سفر سخت شدم. فراموش کرده بودم کفش یا حتی جوراب بپوشم و گل و سنگ و کوفت و درد در پاهایم فرو می‌رفت مدام. باز لامذهب باریک‌تر شد. کیفم را هم به کناری انداختم. رحم نداشت بی‌پدر. به باریک شدن ادامه داد. فقط برای این‌که نمی‌توانستم نتوانم، با پهلو به رفتن ادامه دادم. نامرد باریک‌تر هم شد. دور خیز کردم و خودم را به باریک‌ترین قسمت جاده کوباندم چون دیگر می‌دیدم که بعد از آن جاده نه‌تنها پهن که دل‌باز و باصفا و پربار و کم‌توقع هم می‌شود. از من تلاش و از باریک‌ترین قسمت جاده انکار. بازگشتم و کیف و موتور و ماشینم را برداشتم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

قد بلند

در چم‌چراغ‌آباد تنوع لباس آن‌قدری زیاد شده بود که لباس‌های تازه خریداری شده‌ای که صاحبانشان را به منتهای لذت در چند لحظه می‌رساندند، در کمتر از یک هفته دلشان را می‌زدند و لباسها با طرح‌های جدید جایگزینشان می‌شدند. گزینه‌ها آن‌قدر زیاد بود که اطمینان هر چند نسبی از انتخاب مناسب، نا ممکن شده بود. برخی که قد بلندتری داشتند و مسائل را از بالا و با زاویه‌ی دید مخصوص به خودشان می‌دیدند، بانگ اعتراض برآوردند که جدای ساعت‌ها وقتی که تلف انتخاب می‌شود و پوچی آن‌چه سبب به خود بالیدن کاذب می‌شود، دیگر مصرف بیش‌تر از نیاز مردمکان چم‌چراغ‌آباد را که نمی‌توان انکار کرد. این بلندقدان سال‌ها جنگیدند و کشته شدند و در راستای هدف مبارزه‌ی غیر مسلحانه کردند و رفتند وآمدند و بعضن کج‌روی کردند و این‌ها تا موفق شدند حرف را به کرسی بنشانند و طرحی تصویب شد مبنی بر این‌که زین پس در طراحی تمامی پوشاک فقط از یک رنگ می‌توان استفاده کرد و بالاپوش، فقط بی‌آستین و آستین کوتاه و آستین بلند می‌شود و دو اندازه برای شلوار و دو برای دامن مجاز است و پانزده سال زندان برای خاطی در نظر گرفته شد. طبق معمول صد سال گذشت. مردمکان شهر چم‌چراغ‌آباد اصلن یادشان رفته بود لباس می‌تواند دو رنگ هم داشته باشد. از خدابی‌خبر خلاقی، طرحی بس جذاب برای لباسی بس رسمی داد. اما، بدبخت، از زرد و خاکستری با هم استفاده کرد و محکوم به پانزده سال زندان شد. برخی که قد بلندتری داشتند و مسائل را از بالا و با زاویه‌ی دید مخصوص به خودشان می‌دیدند، بانگ اعتراض برآوردند که این قانون مسخره‌ی ضد حقوق بشری باید هر چه سریع‌تر برداشته، جوان خلاق مملکت آزاد گردد. این بلندقدان سال‌ها جنگیدند و کشته شدند و در راستای هدف مبارزه‌ی غیر مسلحانه کردند و رفتند وآمدند و بعضن کج‌روی کردند و این‌ها تا موفق شدند حرف را به کرسی بنشانند و جوان از زندان آزاد شد. جوان خلاق الگوی جوانان معمولی دیگری شد و در کم‌تر از چند سال تنوع لباس حتی بیش‌تر از قبل شد که هیچ، میلیون‌ها روش جامه بر تن کردن هم وارد قافله شد و دست بالای دست زیاد است. برخی که قد بلندتری داشتند بانگ اعتراض برآوردند.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

تصدیق

ره‌آوردی نداشت آن همه سگ‌دو زدنش. دست و پا زدنش چون دست و پا زدن آدمی در باتلاق افتاده بود که دو دستی زندگی را چنگ زده، کوتاه نمی‌آید که اجلش رسیده و به‌تر است دست بکشد و راحت بمیرد. با این همه سگ‌دو می‌زد. توگویی سگ‌دو زدن را دوست دارد. با این همه مدام گلایه هم می‌کرد که چرا. همچون فرد در باتلاق افتاده‌ای که گل و لای از سرش گذشته باشد و قبول کرده باشد که بهتر است دست از دست و پا زدن مدام بردارد، دست از سگ‌دو برداشت و به راه افتاد. اول خیلی سخت بود. بدن درد می‌گرفت. اما کم کم به آرام راه رفتن عادت کرد. به مانند آن کس که در باتلاق آرام گرفته و چون آرام گرفته خمیده درختی را که شاخه‌های مهربانش را در نزدیکیش گسترانیده می‌بیند و پس دست دراز می‌کند و خود را از باتلاق نجات می‌دهد، خود را از زندگی سگی نجات داد. گهگاه به یاد زندگی قبلیش می‌افتاد و دل‌تنگی می‌کرد اما، نه مثل از باتلاق نجات یافته‌ای که هیچ‌گاه دل‌تنگ دست و پا زدن در حال مرگ نمی‌شود.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

وهم

تیری پرتاب کرد به این امید که مسیر تیر پرتاب شده‌ی قبلی را عوض کند و به خیال واهی خود به سمت درست‌تری هدایتش کند. یک آن دید که تیر دوم اصلن ندارد به تیر اول می‌خورد و مجبور شد تیر سومی بزند که مسیر تیر دوم را درست‌تر کند. کار به تیر چهارم و پنجم و تلاش بی‌هوده تا ابد و ماله و بتونه کشی نکشید. تیر سوم مسیر تیر دوم را درست‌تر کرد. تیر دوم به تیر اول خورد اما آن‌قدری دیر شده بود که تیر اول که اگر همان‌طور که بود رهایش می‌کرد حداقل به صفحه‌ی هدف خورده بود، کامل از مسیر خارج شود. می‌دانست پرتاب تیر دو و سه، شاید هم حتی فقط تیر سه، خطا بوده اما تصمیم گرفت که سعی کند به خود بقبولاند که بدشانسی آورده که در آخرین لحظه باد مسیر تیر آخر را عوض کرده و همه‌ی معادلات را به هم زده است.

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

فرار

دو سه قدم بیش‌تر نمانده. شاید هم سه چهار قدم ولی در حد چند قدم نزدیک است. هدف خارق العاده‌ای هم نیست، فقط می‌خواهد سیب را در هوا با چاقو به دیوار بچسباند. بعد از ماه‌ها تلاش شبانه‌روزی الان می‌تواند سیب را با چاقو بزند اما قبل از این‌که به دیوار برسد از چاقو جدا می‌شود و نیمی از مسیر را چاقو به تنهایی مجبور است طی کند. قبل از آن می‌خواست توپ تنیس را به زمین و پس دیوار بزند و در مسیر برگشت به زمین بخورد و پس در لیوانش فرود بیاید. یک سال طول کشید ولی از آن پس از هر صد ضربه، نود و نه تایش بی برو برگرد در لیوان است. دو سال طول کشید تا بتواند موشک کاغذی‌ای بسازد که از لابه‌لای درختان جلوی پنجره رد شود و وارد صندوق پستی آن طرف خیابان شود. الان صندوق پستی پر از موشک‌های شکل هم است. به گمانم دارد تمرین نشانه‌گیری می‌کند. شاید می‌خواهد سنگی به سر طنابی کند و بین موشک‌ها بفرستدش و چشم مزاحمی را با چاقو به دیوار بچسباند و فرار کند. توپ تنیس را نمی‌دانم به چه کارش می‌آید.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

فکر

فکر نکن.
خیلی‌ فکر نکن.

اصلا فکر نکن.

اصلا فکر نکن هر چه دیگر به.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

پدیدار

سکه را به هوا پرتاب کرد. شیر آمد. خط می‌خواست، دوباره پرتاب کرد. خط آمد. کمی فکر کرد و فهمید در واقع شیر می‌خواسته و برای ردگم‌کنی وانمود خط خواستن کرده پس پرتاب کرد. باز خط آمد. از دو رویی خود خجالت‌زده شد. دوباه پرتاب کرد. شیر. بی‌جهت و دلیل و منطق و غیره خوش‌حال شد. فکر کرد به هر آن‌چه که خواسته، رسیده. همین طور که با سکه بازی بازی می‌کرد و فراموش کرده بود سکه دو رو دارد و فقط روی شیردارش را می‌دید و لحظاتی که در حین بازی بازی روی خط‌دار سکه پدیدار می‌شد به چشمش نمی‌آمد، در کسری از ثانیه متوجه خط شد. به جست و جو در خاطرات گذشته‌اش پرداخت و به یاد آورد که به‌راستی زمانی سکه‌اش خط هم داشته و حتی با کمی تلاش فهمید که به‌راستی زمانی این روی خط سکه بوده که می‌خواسته و نه روی شیر. لذت نامعلومی درونش پدیدار شد. خط خواست. پرتاب کرد و خط آمد. شک کرد و دوباره پرتاب کرد و دوباره خط آمد. مطمئن شد و باز خوش‌حال از این‌که به هر آن‌چه که خواسته رسیده، ادامه داد. آن‌قدر خط و پس شیر و پس خط خواست و رسید که در آخر خسته شد و تصمیم گرفت خود را به دستان عادل سرنوشت بسپارد ومسئولیت تصمیم‌گیری را هم به همراهش. سکه را پرتاب کرد. در پس قلب و ذهن و غیره‌اش اما، امیدوار بود که سکه بر لبه بایستد و نه خط شود و نه شیر. اما دستان عادل سرنوشت بدون کوچک‌ترین عذاب وجدانی شیر یا خط را پدیدار کرد و روز از نو روزی از نو.

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

گهی پشت به زین تا گهی زین به پشت

اگر آن وقتی که گلوله در پهلویت فرو رفته بدون بیهوشی گلوله را درآورند، درد اندک زخم و خون‌ریزی پسش لذت بی‌دردی را تازه آن‌وقت است که بهت می‌فهماند.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

عدل

نقاش بود اما تا به حال حتی یک خط هم نکیشده بود. یعنی کشیده بود اما نه به منظور نقاشی کردن، فقط می‌خواست ثابت کند می‌تواند بدون خط‌کش خط صاف بکشد. که البته نمی‌توانست. فقط فکر می‌کرد می‌تواند. نمی‌دانم می‌دانست که نقاش بود یا نه ولی من می‌دانستم. همه چیز یک نقاش را داشت. از زاویه‌ی مخصوص به خودش همه چیز را می‌نگریست. می‌بردیش که به موزه، جای آثار، مردم را نگاه می‌کرد. در رستوران، آهنگ حرکت دستان آشپز توجهش را جلب می‌کرد. در تماشای مسابقه‌ی فوتبال، چشم می‌دوخت به داور و بازیکنان ذخیره. همه چیز یک نقاش را داشت. گاهی می‌شد چهار روز متوالی نخوابد که چه، که حقیقت آفتاب را از زمزمه‌ی صعود تا بارقه‌ی فرود درک کند. می‌شد چهار صبح هوس شوربا کند. می‌شد چهار ماه مثل سگ کار کند و چهار ماه مثل کوالا بخوابد. همه چیز نقاش بودن را داشت. عاشق موتسارت بود. حاضر بود از نصف دارایش بگذرد که بتواند برای یک لحظه دستانش را در دست بگیرد. همه چیز نقاش بودن را داشت اما تا به حال حتی یک خط هم نکشیده بود.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

خداحافظ منجوق‌دوزی

امروز روز آخری است که می‌توانم منجوق‌دوزی‌های مورد علاقه‌ام را انجام دهم. روز کوتاهی است اما برای این همه کار. آخر، آخرین روزی بود که می‌توانستم دیر بیدار شوم و شب باید خیلی زود بخوابم که صبح خیلی زود بیدار شوم. دیگر نمی‌‌شود خوابید تا پاسی از نیم‌روز؛ یکی دیگر از منجوق‌دوزی‌هایی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم انجام دهم. دیگر نمی‌توانم وسط روز هوس تخته‌نرد کنم یا قهوه‌خانه. دیگر نمی‌توانم سه ماه لاابالی‌گری را شعار کنم با علم به این‌که در دو هفته می‌توان کار سه‌ ماه را کرد. دیگر نمی‌توانم برای یک ساعت بعدم برنامه‌ی‌ سفر بریزم. نوشتن هم دیگر منجوق‌دوزی نیست. دیگر مثل مورچه‌ها نمی‌توان زندگی کرد، مثل عنکبوت شاید. آن موقع‌ها که مثل مورچه‌ها زندگی می‌کردیم، آن‌قدر می‌توانستیم یک جا بنشینیم و منجوق‌‌دوزی کنیم که عنکبوت بیاید و رویمان تار بتند. ‌دیگر نمی‌توانم به ساعتم نگاه کنم، از خود بپرسم کی شش شد. شاید، نگاه کنم و بپرسم پس چرا شش نمی‌شود. شاید، نگاه کنم و بپرسم پس چرا هفت نمی‌شود. آخر دیگر همه‌ی همه چیز دست من نیست. دیگر منجوق‌دوزی‌هایم باید قصیده‌ی خداحافظیشان را به‌سرعت و در وقت سرودن یک غزل بسرایند.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

عذاب وجدان

گفت:«پس از غروب آفتاب که تصمیم می‌گیرم بخوابم، آن‌قدر عذاب وجدان دارم که دستم نمی‌رود چراغ را خاموش کند. توگویی می‌ترسم بخوابم و تا صبح بیدار نشوم.»

بايگانی وبلاگ

جستجوی این وبلاگ