۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه
ندانستی که چه کردی
۱۳۸۷ دی ۷, شنبه
پشت پرده اما، نفسی میجنبد از آن مرده
۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه
وقفه
جاده از دو طرف باریک شد.
ماشینی از روبرو آمد. با تلی از ماشینهای خلافکار روبرو شد. ایستاد. ماشین بعدی هم آمد. ایستاد. ساعتی گذشت و به طول ده هزار ماشین و به عرض سه چهار ماشین ترافیک بدون حرکت شد. فقط چند ماشینی که در قسمت باریک جاده بودند میدانستند مشکل چیست و جم نمیتوانستند بخورند. مشکل هیچ راهحلی نداشت جز اینکه همهی خلافکارها دست به دست هم دهند به مهر و میهن خود کنند آباد. ماشینهای ردیف وسط، بدبختها، هیچکاری از دستشان ساخته نبود و ردیف راست جای کمی برای جنبش داشت.
گاهی کسی کمی جا وا میکرد اما، همیشه بودند احمقهایی که تصور کنند ترافیک روان شده و در کسری از ثانیه دوباره جا را تنگ کنند. ده ساعت گذشت. برخی که تحملشان کمتر بود ماشینشان را رها میکردند و میرفتند. ده سال گذشت. ترافیک طولانی و طولانی تر شد.
۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه
رد خراش
قدری گذشت.
دایرههای دیگر آنقدر در گوش دایرهی بهتزده خوانندند که مجبور شد از نو شتاب بگیرد. آرام آرام سرعتش زیاد شد اما هیچگاه به سرعت اولیهاش نرسید.
حق همسایه
۱۳۸۷ آذر ۱۹, سهشنبه
آن سوی دیوار افلاطون
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
دو سوی دیوار افلاطون
۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه
باتلاق
۱۳۸۷ آذر ۱۲, سهشنبه
بوتان
۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه
از فضل پدر تو را چه حاصل
۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه
آوا و ریتم
یکی از فرزندانم به دیار باقی شتافت. این یکی را خیلی دوست داشتم. اصلن برایم مهم نیست خوانندهی آهنگ چه دارد میگوید، تنها آوا و ریتم برایم اهمیت دارد. گریهآور است اما، گریهام نمیآید. تصادف کرد. گفته بودمش بالاتر از صد و بیست کیلومتر در ساعت نرود. رفت و مرد. خدا لعنتش کند. حتم دارم باز حواسش پرت زیباییهای جاده شده بود. هر چه برایش توضیح داده بودم که رنگ سبز درختان هیچ زیباییای ندارد، از آن گوش بیرون داده بود. خدا لعنتش کند. جوان بود آخر. حتی گواهینامه نداشت ولی استعداد خاصی در رانندگی داشت. تازه داشتم بهش عادت میکردم. خدا لعنتش کند. خدا درختان جاده را هم لعنت کند. نامردم اگر تیشه به ریشهی یکیکشان نزنم. ارهام کجاست. نه تنها برایم مهم نیست که خواننده چه میخواند که اگر هم بود نمیفهمیدم. تنها آوا و ریتم برایم اهمیت دارد. بیشک گریهدار است. قصد داشتم نگذارم برود اما دل نازکی داشت. دل نازکم نیامد بشکندش. اولین بارش بود تنها در جاده میراند. عاشق سه چیز بود، جاده و رانندگی و رنگ مزخرف سبز درخت. خدا لعنتشان کند. نامردم اگر تیشه به ریشهی یکیکشان نزنم. آهنگ لعنتی هم تمام شد. کاش میگذاشتمش در دور که تا ابد تکرار شود. گریه آور بود اما، گریهام نگرفت. خدا لعنتش کند.
۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه
نفهمیدیم چه شد
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
نقطهی اتکایی جز منجوقدوزی
آن سال در محلهمان، چمچراغآباد، تابستان اصلن خوش نگذشت. فکر کنم دلیلش این بود که سال تحصیلی خیلی خوش گذشت. آخر دیگر نمیتوانستیم هر یک ساعت یکبار وسطی یا زو یا هفتسنگ یا رابط یا والیبال بازی کنیم.
مدام غر میزند که صد کار دارد و از سحر تا نیمهشب باید سگدو بزند. حیف کسی نیست به او گوشزد کند که اگر صد کار داشته باشی نود و نه تایش را انجام میدهی و اگر یک کار داشته باشی همان یک را هم انجام نمیدهی.
باز میگوید همهچیز نسبی است. به چه زبانی باید به تو بفهمانم نسبی بودن هم نقطهی اتکا میخواهد؟
۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه
خاکبرسر بیهمهچیز
دست به کار شدم.
مسخرهترین جفنگیاتم را به بهترین نحو نوشتم و ارجاعش دادم به تمام رئیسهای کنفرانسی در لس آنجلس. که البته دستم رو شد و با امتیاز منفی مقالهام را پس فرستادند.
دست آخر مجبور شدم زیر بار بروم و با اسم مسخرهاش مقالهی خوشخطوخالم را چرکین کنم. بیهمهچیز خاکبرسر.
۱۳۸۷ آبان ۱۴, سهشنبه
اقتدار
۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه
«نقل مینوشیم و شراب تنقل میکنیم»
۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه
موضوع انشا: هر کسی از ظن خود شد یار من
ما نیز با منجوقدوزی.
۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه
هفدهمین بچه
این فکر لعنتی بچهی هفدهم از سرم بیرون نمیرود و نخواهد رفت. همین است که است سرانجام بهتری ندارد.
تقدیم به سیامک عزیز، تولدت مبارک.
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
تقدیم به توی عزیز
۱۳۸۷ مهر ۳۰, سهشنبه
خاک حیف است که بر سرتان ریزد
۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه
امیدوار
خاکبرسر چه امیدوار بود.
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
ترک عادت همچنان موجب مرض است
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
ترک عادت موجب مرض است
-مطمئنم از هر چی سریال طنزه خندهتر میشه
دفعهی پیش، تصمیم گرفته بودیم که یک گروه موسیقی بزنیم. من کمانچه را مینواختم، او گیتار را. مراد میخواند و سیمین آهنگ میساخت. البته با مراد و سیمین هماهنگ نکرده بودیم. قبل از آن هم میخواستیم شرکت بزنیم. ما رئیس میشدیم و فقط آدمهای کاری راه به شرکتمان داشتند. آدمهایی که کار را به زندگی عادی ترجیح دهند و اول و آخر برایشان کار باشد. تصمیم هم گرفته بودیم که را راه بدهیم که را نه. ملوکالدین پارسی نه. تمام وقت دنبال پسربازی بود. حسن، اما، آری. وقتی تصمیم به انجام میگرفت، به انجام میرساند ولو شده با شکستن درهای بسته. قبلتر، میخواستیم با خودش و رضاقلی دور مملکت را با ماشین بزنیم. شبها در ماشین بخوابیم و روزها رانندگی کنیم. به طور جدی تصمیم داشتیم. الان هم تصمیم داریم اثر هنریای خلق کنیم که هر پنج حس را تحریک کند. قرار است من بنویسم، او بکشد، سیمین بسازد و لابد ملوک مسئول حس لامسه شود و مراد قلی مسئول حس بویایی.
۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
نگهبان موزه
۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه
رویا
۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
اکتبر
تقدیم به عزیزترین نسیمم، فارسی، تولدت مبارک
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
خلاصه ی یک داستان
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
مورچهخوار
۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه
حلزون
مور
۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه
مجسمهی تو خالی من
تبر برنداشتم تیشه به ریشهاش بزنم و از هستی ملعونی که نداشت ساقطش کنم. که لعنت بر خودم باد.
۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه
حسادت؛ این رمز موفقیت
آن دیگری لنگ ظهر از خواب بیدار میشود و بعد از ناهار وقت را چنان میکشد که شبهنگام از عذاب وجدان خواب از چمشانش ربوده شده، به گسترش مرز های علم دستدرازی میکند.
وقتی دیگر، کسی دیگر بیل میزند و گمان برده دارد مملکت را آباد میکند.
جایی دیگر، آن که در بازی با کلمات خبرهتر است در جنگ پیروز شده است.
گروهی دیگر، از صبح تا غروب سگدو می زنند و حاصل دویدنهایشان ابزار وقتکشی و سه شب خوابیدن در هتل های چهارپنج ستاره است.
وقتی دیگر، شخصی دیگرِ، در جای دیگری، عمر را دراز میکند و لحظهای از خدا که چه عرض کنم از بندهگان خدا هم خجالت نمیکشد؛ که دست در دست بیلزن گذاشته با افتخار، دهسالی دوماه مردهها را زندهتر میکند.
فقط انگاری ما تافتهی جدا بافتهایم و نمیتوانیم در جا بدویم و حتمن باید به منجوقدوزی همت بگماریم.
۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
اتوبوس مسیر برگشت
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
ترجیعبند یا ترکیببند
۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
ادا
من گفتم: «اولین خاطرهام مربوط میشود به زمانی که شش سالم بود. شاید هم پنج یا چهار. داشتم میدویدم طرف بالکن که ببینم چه خبر است که پایم خورد به شیشهی شیر و پاره شد. آن وقتها هنوز در خانهمان بالکن داشتیم و مادرم در آن باغ کوچکی از درختچههای اقاقیا و زرشک و خرزهره داشت. پایم که برید گریه نکردم تا وقتی پزشک لعنتی به دروغ گفت که فقط سه تا آمپول بهم میزند. ولی صد و بیست تا زد و وقتی پرسیدم چرا صد و بیست تا زدی تو که فقط گفتی سه تا، به دروغ جواب داد که نه! گفتم صد و بیست تا که از این صد وبیست تا سه تایش درد دارد. یادم میآید که بعد از اینکه پایم زخم شد، پدرم از خانوم همسایه روزنامه گرفت و دور پایم پیچید که خونش بند بیاید که نمیرم. ولی یادم میآید که پایم خیلی بزرگ بود. اندازه ی پایی که الان دارم. ولی همش چهار یا پنج یا شش سالم بود. می دانم که کمتر از شش سالم بود چون شش سالگی خانهمان را عوض کردیم و دیگر بالکن نداشتیم.»
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
بعد از مرگم
و آیا تصعید در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسیترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای چگالش آوریم خود بخود است که منظور میرسد. چگالش همان یک راست تغییر کردن از فراگیری تام به جمعیت است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن میکند. پس در راه کشف مصداق بر میآییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو با نفوذ بیرحمانهی سرما چندین برابر شده؟ بلاخص نیمهی شب که پارپارهی وجودت تسلیم این محق میشود. منفی بیست و هشت کم نیست.
و آیا چگالش در عالم واقع اکثریت مفهوم دارد یا در عالم معنا؟
حقیر معتقد است در عالم واقع و اساسیترین ادله با رجوع به دیالیکتیک چنانچه برهان بر معنای تصعید آوریم خود بخود است که منظور میرسد. تصعید همان یک راست نغییر کردن از جمعیت به فراگیری تام است که پر واضح است که صدق به واقع از این تعریف معنادار بودن در واقعیت کذا را روشن میکند. پس در راه کشف مصداق بر میآییم. به حال و آینده بسیار نزدیک خود بنگر مگر نه این است که هر روز جمعیت قائم به ذات گوشت تو در اشعههای ساطع از خورشید مستقیما فرافکن شده؟ بالاخص نیمهی روز که پارپارهی مغزت تسلیم این محق میشود. چهل و دو کم نیست.
فکر کنم هنوز خردهای کار دارد، برنامه را میگویم.
۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه
جهل است با جوانان پنجه کردن پیر را
آمده سرفهای کرده میگوید: «زبان فارسی عقیم است». گفتمش آخر ای کوتهمغز کممایه، تو را چه به سخن پراکنی در باب زبان. برو همان غازهایت را بچران که روزبهروز چاقتر میشوند و لاابالیتر. تو چه میدانی زبان چیست که تهمت سترونیش میزنی. عقیم آن غازهای هرجایی تو هستند که هر را از بر تشخیص نداده بانگ مرگ بر ارتجاع سر داده، میخواهند یک شبه ره پنجاه ساله طی کنند. زبانتان طعمهی شغالان باد که لااقل هرجایی نیستند.
ناگفته پیداست که هیچکدام از اینها را نگفته، فقط بسنده کردم به:
"با جوانی سرخوشست این پیر بیتدبیر را
۱۳۸۷ مرداد ۱, سهشنبه
بابا لسه دارد
«به یک عدد برنامهیکامپیوترینویس برای حذف حرف -ث- از زبان فارسی نیاز داریم. برنامهنویس موظف است در مقابل دریافت هفتاد گرم طلای هجده عیار تمام کلماتی را که حاوی حرف -ث- هستند و چنان که با حرف -ص- یا -س- نوشته شوند معنیشان عوض می شود٬ تحویل دهد. لازم به ذکر است برنامهنویس موظف است تمام واژگان مرده٬ مطرود٬ وارد شده٬ قدیمی٬ مندرآوردی و در یک کلام تمام واژگان موجود را در نظر بگیرد. همچنین در صورت رضایت طرفین معامله٬ در جهت اقدام برای حذف حرف -ظ- نیز با وی تماس به عمل خواهیم آورد.»
گردنبند طلای مادر بزرگم را میگفت.
۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه
ودیعه
۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه
مأخوذ به قبول
۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه
آینهیقدیتاشوسفری
۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه
و اما مرگ
اینکه همیشه با چیزهای جدید مبارزه میکنیم و پس از مدتی به آنها عادت میکنیم و مدتی بعد بدون آنها نمیتوانیم زندگی کنیم یا گاهیاوقات یا هیچوقت، را نمیدانیم.
اینکه تحمل فشار روحی آسانتر است یا فشار جسمی، را نمیدانیم.
اینکه چطور ممکن است پسربچهای چهار ساله برای رسیدن به هدفش با لجبازی مثالزدنیای ساعتهای متمادی زیر آفتاب سوزان چهل درجه بماند، عرق بریزد و بسوزد درحالیکه بدونشک لجبازی را از کسی نیاموخته، را نمیدانیم.
اینکه چطور ممکن است به ذهن پیرزنی شصت ساله که اطراف هزار و دویست و سی به دنیا آمده، برسد که دیگر وقت آن رسیده که مادر پیرش را با یک استکان زعفران از شر زندگی تخمیش راحت کند، او را کشته و همگان را خلاص کند، را نمیدانیم.
اینکه چطور ممکن است قماربازی تیر و الکلی حاضر شود با مسلمانی دو آتشه پیمان ازدواج ببندد یا مسلمانی دو آتشه با قماربازی تیر و الکلی حاضر شود پیمان ازدواج ببندد، را هم نمیدانیم.
ولی این را میدانیم که مرگ جسمی معنا ندارد چرا که مرگ نیستی نیست؛ چرا که ما نمیدانیم نیستی چیست چون نیست. تنها چیزی که معنا دارد مرگ روحی است و روح نه به معنای ورای ماده. نگذارید ماله بکشم. از کار افتادن مغز معادل با مرگ نیست. گاهی یک ساعت قبل از نیستی میمیریم گاهی یک سال و برخی، خدا عمر طویلشان دهاد، مرده به دنیا میآیند!
تقدیم به عزیزترین پپرکم.
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
نمیداند
حال اینها که ته نگفتنشان به سر گفتنشان می ارزد، اما آن چه گفتنش فایده دارد این است که جد پدریم عادت بدی داشت که برای تمامی فرزندانش به ارث گذاشت. عادت داشت کوچکترینِ نکات را شرح و بسط میداد و تا در بحث به نتیجهی دلخواه نمیرسید ولکنمعامله نبود. منطق، به معنای امروزیش (که چه بسا اگر او نبود ما به کل جور دیگر بودیم و غیره)، را خودش اختراع کرده بود و به وسیلهی همان شب و روز را در گفتوگو و جستوجو میگذراند. تاکید مسخره ای بر روی این داشت که خردمند است چون میداند که نمیداند. باری یادم میآید شخصی را –بدبخت- کرد تا قبول کند تعریف شجاعت، این مفهوم ساده!، را نمیداند. هرج و مرج فکری نداشت ولی شرط میبندم نمیدانست که خودسازی هم جواب نیست. حیف که دیوانهوار دوستش دارم ولی بیصبرانه منتظر روزی هستم که از محدودهای که برای همهمان تعریف کرده بیرون بیایم و جور دیگر بزیم.
تقدیم به عزیزترین یاسمنم
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
عصر امپراتورها
مرادقلی قومی نظریه های جالبی راجع به بازی عصر امپراتورها دارد. او، مرادقلی را می گویم، معتقد است که روش بردن منحصر می شود به باز بودن بی نهایت فکر. تمام پیش فرض های زندگی معمولی را در بازی باید دور ریخت. مثلن اصلا بد نیست منابع طبیعی خود را احتکار کرده، از منابع حریف بدزدیم. دوستی با دشمن مشترک برای رسیدن به هدف، حلال که نه، واجب مطلق است. پاسی هم نباید از آموزش و پرورش نیروی نظامی در زمین حریف کوتاهی کنیم. در همان حال که نفت بی انتهای دشمن را به یغما می بریم بایستی مخ بازیکنان حریف را هم در راستای هدف بزنیم و همراه خود سازیم. درست است که ما گاز طبیعی زیاد داریم و موقعیت سوق الجیشیمان حرف ندارد و بر خلاف دشمن صرفه جویی در آب را اصلن نمی دانیم با کدام س می نویسند و تولید نا خالص داخلیمان سر به فلک که نه، به خدایان رسیده و برای اثبات قدرتمان حتی لازم نیست بجنگیم و دومین بزرگترین بندر طبیعی نقشه را داریم، اما حتی برای یک لحظه هم نباید از حمله به نیروهای حتی غیر مسلح دشمن کوتاهی کنیم. پدر سوختگی اصل مسلم بازی است. تا جایی که حریف فقط از راه حملات انتحاری بتواند ته مانده ی همه چیزش را جمع کند و با فتوای چهار فرزند یا بیشتر زنده بماند. تا جایی که تنها راهی که برایمان باقی بماند ضعیف کردن حریف با جذب نیروهای باهوش و قویش باشد. تا جایی که در زمین دشمن جنگ داخلی راه بیفتد و تفریح روزانمان خواندن خبر های تازه از کشور حریف باشد و با خیال راحت لم داده، آفتابمان را بگیریم و انتقاد کنیم از شنکنجه های جسمی و روانی دشمن که تیر پس تیر بر سر و صورت و مردانگی و زنانگی نیروهای غیر مسلح از همه جا بی خبرش وارد می کند. تا جایی که فرزندان کشور حریف که جنگ خونین به سنشان قد نمی دهد، خاطره ی جنگ آن چنان در اعماق وجودشان رسوخ کرده باشد که با تلنگری لرزه به اندامشان بیفتد، در حالی که طمع آزادی را حتی برای لحظه ای هر چند کوتاه نچشیده اند. او، مرادقلی را می گویم، معتقد است برای بردن در بازی عصر امپراتور ها از هیچ فرصتی نباید فرو گذاری کرد و هر حربه ای هدف را توجیه می کند. اگر از راه زمینی نشد از راه هوایی ورنه با شستشوی مغزی و امثالهم.
۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سهشنبه
خمها و کلها
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
آبگینه و سنگ
و باز خبری رسیدست و این بار مبنی بر اینکه طبع حقیر کوتاه شدست و دیگر حرفی برای گفتن ندارد و هر آن چه که می دانست گفت و خود را به عرش برد و باقی را ته دره فرستاد و تمام هوس های بشری را کوباند و ظرف که نه، کوچک-مشت دانشش تهی شده است و چیز دیگری در چنته ی باریکش ندارد و یاسین های آن چنانیش را به صد و بیست طریق مختلف در گوش خران بی بضاعت خواند و آخر عمر کوتاه و دست و پا زدن هایش نزدیک است.
آخر اندک مایه ای دارید و به پای خود اجازه ی در کفش بزرگان رفتن می دهید؟ آبگینه و سنگ یک جا دارید و گلایه از تکرار می کنید؟ دو بیست و هفتم دانش را، اگر تلاش شبانه روزی کنید، فهم می کنید و تیر پس تیر کلفت بار دریاچه ی نا متناهی علم حقیر می کنید؟ اگر حقیر مثلن بگوید:
«قالب محتوای خاص خود را دارد و محتواهای دیگر را دور می ریزد» یا
عکس العمل شما چیست؟
چه کند که کم مایه و دست بسته است و همان مایه کمی را هم که دارد هی باید توضیح دهد و مدام نگران لرزه افتادن بر اندامتان باشد.
۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه
واهه
عرق از سر و رویم روان بود. آفتاب اشعه های بی پدر و مادرش را بر تنم می کوباند. هر طرف نگاه می کردم بیابان بود و من پای برهنه می سوختم و می ساختم. به سمتی که از ابتدا می دانستم هیچستان است راه می پیمودم. لنگه کفشی دیدم متعلق به پای راست. به پای چپم کردم. هر چه آب می یافتم سراب بود. برای بار هفتاد و دوم سراب دیدم. عقل کوتاهم می گفت سراب است و دل وسیعم می گفت آب. باز مثل همیشه دل را مقدم به عقل فرض کردم و به طرف سراب دویدم و باز سرافکنده به سمت هیچستان باز گشتم. تنها نقطه ی اتکایم تفنگم بود. هر آن می توانستم خود را برای همیشه از محنت ابدی خلاص کنم. گم گشته ی دیگری دیدم. او هم یک لنگه کفش به پا داشت گرچه به پای راست. مال او هم مال پای چپش بود و به پای راست کرده بود. حاضر نشد کفشش را به من بدهد و من هم حاضر نشدم کفشم را به او بدهم. تنها هر یک کفش درست به پای درست کردیم و سپس پای چپم را روی پای چپ او گذاشتم و پای راستش را روی پای راست من گذاشت. با هم به سوی هیچستان روانه شدیم. سراب هفتاد و سوم را به خود قبولاندیم آب است و باور کردیم سیراب شدیم و جان تازه گرفتیم و به هدف یافتن واحه ای واهی رهسپار شدیم.
۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سهشنبه
عشق چشممان را کور کرده
۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه
جشنواره ی آبجو
از سگ کمتر است، آمده به من می گوید "پل مک پل سالوادور شینوا اسمیت" را می شناسم؟ گفتم نه. گفت: «ای وای! چطور نمی شناسی؟ مگر ممکن است؟» گفتم که حالا کیست؟ و جواب داد که بنیان گذار سبک "پست هیومنیمالیزم" است. پرسیدم پست هیومنیمالیزم دیگر چه صیغه ای است؟ گفت: «ای وای چطور نمی دانی؟» گفتم که خفه شود و دست از سرم بردارد.
ته خران دربار شاه به سرش می ارزد، آمده روزی دیگر، می گوید: «یک کشف جدیدی کردم.» پرسیدم که چه کشف جدیدی کرده است و جواب داد که اخیرن کشف کرده آدمیان جملگی چند همسری را ترجیح می دهند. پرسیدم که چطور به این حقیقت واضح تر از خورشید نایل آمده است و جواب داد که عشق بدون خیانت وجود ندارد. گفتم چگونه؟ گفت: «فقط یک مثال بیاور از عشق بدون خیانت.» گفتم که خفه شود و دست از سرم بردارد.
دیروز تخم نا بسم الله را دیدم دوباره. گفتم سلام، جواب نداد. گفتم دارم می روم جشنواره ی آبجو و اگر می آید بیاید برویم. جواب داد که دیگر به سلام و خدافظی اعتقادی ندارد. پرسیدم چگونه؟ جواب داد به هیچ دردی می خورد جز وقت تلف کردن. گفتم که سلام سلامتی می آورد و متذکر شد که جدی است. جواب دادم: «من دارم می روم جشنواره ی آبجو و اگر می آیی بیا وگرنه خفه شو و دست از سر کچل و بی کلاه ما بردار.»
تقدیم به یکه تازم، سید بهزاد سجادی.
۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه
خر اندر نعلبند
"در اتوبوس بودم و قصد نشستن کردم. داشتم آهنگی گوش می دادم که دیدم دست کسی روی صندلی ای است که می خواهم روش نشستن آغاز کنم. منصرف شدم. دستش را برداشت. نشستم. دیوانه ی اسکلی بود. مدام با همه حرف می زد و هیچکس هم توجهی بهش نداشت و من نیز هم رنگ جماعت شدم. مستقیم با من داشت صحبت می کرد و من وانمود می کردم تمام حواسم به ام پ سه پلیرم است. ابنکه من هم مثل همه وانمود می کردم دیوانه ی کذا نا مرئی است و شانس صحبت کردن و در آوردن رازش را چون خران دربار شاه از دست دادم تمام مدت سفر روی مخم بود. تمام مدت عذاب وجدان داشتم ولی سنگینی نگاه دیگران چون سنگینی نگاه خران اندر نعلبندانشان مانع هم صحبتی من با دیوانه ی اسکل می شد. حیف آنی نیستم که گمان می بردم هستم."
من که به نظرم آنی بود که ما فکر می کردیم هست.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه
چرندیات حسن
حسن: واقعن در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را می خورند.
من: اِ نه بابا؟
حسن: از بیرون شکل ظرفی هستم که هر چند خالی از هر نوع آبی است، همه لبالب پر می پندارندش؛ تو گویی یک در صد هم شانس این را ندارم که ظرفی تهی باشم.
من: منم از بیرون مثل ظرفیم که شکل آبی رو که توش میریزی به خودش می گیره. از تو، یعنی همون از درون، هم همینم ولی.
حسن: مرد وقتی نابود و شکسته می شود که راه حل مشکلش در محدوده ی قدرتش نباشد.
من: مثل وقتی میوفتی تو انفرادی؟
حسن: در آن هنگام است که مشت میکوبی بر دیوار بی هدف و بی نتیجه.
من: حالا شایدم نتیجه داد. راه های فرار ناشماراست.
حسن: واقعن در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را می خورند.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه
طبقات اجتماعی
بعضی ها طوری نگاهت می کنند که انگار پررو ترین و بی فرهنگ ترین آدمی هستی که هست و همان به که در جنگل با ببران و پلنگان زندگی می کردی. برخی دیگر در چشمانشان تعجب موج که چه عرض کنم چرخ و فلک می زند، تو گویی با هیچ یک از منطق هایی که یاد گرفته اند هم خوانی نداری. برخی خود خواهی و بی توجهیت حرصشان را در می آورد و هر آینه با مشت و لگد به جانت می افتند. برخی لبخند می زنند و با خود فکر می کنند «ما که جوان بودیم از طرق دیگر جلب توجه می کردیم، آخی». برخی مسائل مهم تر از تویی دارند برای گیر دادن. برخی باورشان نمی شود. اکثرن خم به ابرو می آورند. بعضی دیگر با لهجه یزدی در درون می گویند «اینا از دیوونه خونه اومدن». برخی انگار کورند و کرند و تو برایشان هیچ فرقی نداری. برخی هم که، بدبختند، ام په سه پلیر در گوششان است. بعضی در روحت می گویند «اه بازم که این اومد» و این ها همه فقط و فقط برای این است که گوشیت خراب است و جز با بلند گو کار نمی کند.
تقدیم به تنها مسعودم
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
کمند
من که خود مطلقن نمی توانم رابطه ای هر چند کم عمق با حبسیاتم بر قرار کنم ولی خبر رسیده که برخی که یقین دارم طمع تلخ زندگی در انفرادی را چشیده اند٬ با پوست و استخوان درکشان می کنند. حقیر به هیچ عنوان بخیل نیست پس مثل همیشه نفع دیگری را مقدم بر نفع خود قرار می دهد و به انتشار این حبسیات کمر همت می گمارد. باشد که روحش قرین روح استاد ملوک الدین پارسی شود در بهشت:
«تازگی ها از خواب که بیدار می شوم٬ همین طور که دراز کشیده ام یک سری موجود سیاه که به شکل نرمی تکان می خورند٬ جلو چشمانم رژه می روند. هر سمتی می نگرم آن ها هم می آیند تو گویی همه جا هستند. قطعن همیشه حضور داشتند و من وقت توجه کردن بهشان را نداشتم. سرعت و طرز رقصیدنشان در هوا را می توانم تنظیم کنم؛ کافیست سریع از یک سو به سوی دیگر نگاه کنم یا آرام یا دایره وار یا زیگراگ. گاهی گمشان می کنم٬ وقت هایی که به دور دست می نگرم. باید به ده سانتی خیره شوم تا برگردند. آن قدر از رقصشان در فضا که وابسته به حرکت چشمانم و زاویه نگاهم و نقطه ی تمرکز دیدم هست لذت می برم که گاهی ساعت های متمادی کاری نمی کنم جز دنبال کردن جزئیات حرکات موج وارشان. شب به امید دیدارشان در روز چشمان بر هم می گذارم و روز به امید دیدار دوباره شان دیدگان از هم می گشایم.»
حال کلن که چه شود٬ نمی دانم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
تار عنكبوت
"امروز مورچه ای آمد روی دستم. انگار نه انگار که من با زمین یا دیوار یا صندلی تفاوتی دارم برایش. گذاشتم به راهش ادامه دهد. نمی دانست راه درست کدام است. اصلن نمی دانست کجا می رود. حتم دارم دنبال غذا بود. مگر یک مورچه دنبال چه چیز دیگری می تواند باشد. همسر؟ مورچه، بدبخت، فقط تا ده سانتی دماغش را می بیند. هر چه که دنبالش باشد باید تا ده سانتی اش، حداقل، برود. ولی همین طور دور می زد گاهی به سمت شمال گاهی جنوب. ولی دور می زد. شاید نمی فهمد. قطعن نمی فهمد. آخر عقلش کوتاه است. مگر ما روی زمین که راه می رویم می فهمیم دور می زنیم آن هم باطل؟ نیمه جانش کردم با انگشت. آتشش زدم با کبریت. گر گرفت. منتظر مورچه بعدی ماندم."
هر چه خواندم کمتر فهمیدم. پنج ماه انفرادی با مغز آدم چه ها که نمی کند.
تقدیم به عزیز ترین هانیه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
سخن دوست
و دیروز عماد از من خواست مطلبش را در ستون حقیر چاپ کنم.
و اعتراف می کنم نویسندگی حرفه ای تمرین می خواهد و چون شعر وحی نمی شود.
و عماد گفت:
و من چقدر خوشبخت و خوشحال و مشعوف و رهایم وقتی خواندم این ما ایرانی ها بودیم که آتش را کشف کردیم و این ما بودیم که غذا را طبخ کردیم و این ما بودیم که خلیج را از ابد تا ازل فارس نام نهادیم²
و من چقدر خوشبخت و خوشحال و مشعوف و رهایم وقتی شنیدم اندرزهای گلستان و پند های بوستان و شعرهای بی بدیل مولانا³ را و بالیدم به اینهمه مفاخر تاریخی سرزمین مادریم .
و من چقدر خوشبخت و خوشحال و مشعوف و رهایم وقتی دیدم خبرهای خوش علمی و پزشکی را از تلویزیون ایران عزیزم و به خود فاخر آمدم وقتی دیدم واکسن ایدز و سرطان قلب به دست پزشکان توانمند این مرز و بوم کشف شده است و چه لحظه با جلال و فخاری بود وقتی رییس مردم شمع های کیک زرد را فوت کرد و ما کف زدیم و دشمنان کف کردند .
و من از فرط رهایی، رهاوارانه به طبقه سیزده برج سیزده طبقه یمان آمدم و می خواهم در حالی که در پشت خود عظمت و بزرگی کوروش را احساس می کنم و در جلوی خود به مدیریت راهبردی مردمان جهان می اندیشم، از این بالا در هوا رها شوم و اه که چه سخت است این لحظه پریدن با آنکه بدانی چه لذت بی شائبه ای در انتظارت است و بدانی که وسایل بانجی جامپینگ¹ تو ایرانی نیست و از بهترین نوع خارجیشه .
² : در کتاب عهد عتیق آمده بوده است که اول میمون هایی که آدم شدن همانا ایرانی ها بودند(البته این بخش از کتاب عهد عتیق توسط یونانی های حسود از بین رفته است . تاریخ هرودوت– مجلد 6–فصل 3–چاپ مسکو)
³ : و به گزافه سخن راندن که مولانا با شمس فلان کرد و بهمان کرد . که خدا شقاقلوس کند دست آنکه بنگاشت این محمل را .
¹ : مرکز فرهنگ و لغت فارسی در حال یافتن لغت معادل لغت فوق در زبان شیرین فارسی می باشد .
و در پایان جا داره از این فرصت استفاده کنم و خداوند را شاکر باشم که در تمام مراحل زندگی پشت من بوده و از پدر و مادر عزیزم که همیشه حامی من در پیمودن این راه سخت و دشوار بودند کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم . و همینجا از صداقت خانم به خاطر میدان دادن به یک جوان نارس عقل و چاپ کردن مطلب حقیر پیشاپیش* کمال تشکر و قدردانی را دارم .باشد که روزی همانا به راستی جبران کرده باشم لطف شان را در درگاه حق تعالی به درجات عالی نائل گردند .
* عیدتان مبارک باد.
و عماد جان بدان که بین نقطه آخر جمله و آخرین حرف جمله فاصله ای جایز نیست.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه
خر مسلکان
همان کار را می کردی.
اگر می دانست چه کند خر که نبود همان کار را می کرد.
اگر می دانستیم چه کنیم خر که نبودیم همان کار را می کردیم.
صد سال بعد:
اگر می دانستند چه کنند خر که نبودند همان کار را می کردند.
اگر می دانید چه کنید خر که نیستید بکنید.
۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه
خر و مرغابی
حال هی جان بکن و خود را به در و دیوار بکوبان که مردمکان قبول کنند قاطی کردن دو زبان با هم کار نکویی نیست. هی خود را حلق آویز کن که آخر قرض کردن کلمات از یک زبان و دستور زبان از زبانی دیگر، همان قدر خنده دار و مسخره است که ازدواج خر و مرغابی. هی روزگار را بر خود و به خصوص بر دیگران سیاه کن که تنبلی فکری همان قدر بد است که تنبلی جسمی. حال هی بروید بدوید بر روی "آن دستگاه های آن چنانی" که هر چه رویش می دوید جلو نمی روید. هی جان بکنید و خودتان را به در و دیوار بکوبید که چربی شیر و ماست و شیرینی و ژامبونتان کمتر باشد و سبوس نانتان بیشتر. هی بروید دنبال جامه ی حراج شده و مال مفت و کوفت. هی بر سرتان بکوبید که یک میلیون امتیاز جمع کنید بتوانید آی فون بخرید یا به قول خودتان «پوینت»هایتان را «ریدیم» کنید. هی بروید روزهای افسردگی جامه های آن چنانی بخرید که روحیه تان عوض شود. هی وقت خود را تلف پختن مرصع پلو و تغیر چیدمان اتاق پذیرایی کنید. هی چرند و پرند بنویسید و انتقادات تند و توهین آمیز کنید که مبادا در زمره ی مردمکان بی مایه قرار بگیرید.
۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه
خریت نااهلان
"اگر چیزی بخواهد خورده شود و خورده نشود دو علت دارد و بس؛ خریت طرف یک قضیه یا خریت طرف دو قضیه."
۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه
دهخدا
۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه
سگ دو
۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سهشنبه
عیان را چه حاجت به بیان
و خبر رسیده که سبک حقیر تکراریست. آخر ای شمایی که از ادبیات همان قدر می دانید که فیل از پریدن، چه می دانید از سبک که از نو و کهنه اش. تا آن جا که اینجانب می داند کسی تا به حال در سبک "طنز سه لایه" دستی نداشته است. نگذارید راجع به ایده های خارق العاده ای که در جملگی آثار این حقیر نهفته است سخن برانم. آخر کمی تحقیق لازم است، گرچه حقیر از ادبیات همان قدر می داند که خر از پریدن و ادعای نو بودن سیاقش را همان قدر دارد که میمون ادعای پریدن و خود را همان قدر خوف می داند که عقاب پریدن را خوف می داند و تکرار کردن جملاتش همان قدر حاکی از توانایی های نویسندگیش است که قافیه برای شاعر. پر واضح است که متنی که حال حاضر خواندید نظیرش همان قدر دیده شده که نظیر پریدن گاو. چه حاجت به تعریف که عطر خودش می بوید. حقیر چون ظرفی است که شکل آبی را که درش می ریزند به خود می گیرد و فکر نکنید که به راستی از بزرگترین گناهان است و عقل را زایل و جان را باطل می کند.
۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه
سوال من از میمون ها
من حقیقتن و جدن می خواهم که بدانم که چرا و چگونه شما میمون ها به این نتیجه رسیدید که از استخوان حیوانات مرده برای جنگ با آن دسته از میمون های خنگ تری که فقط از دست هایشان برای جنگ استفاده می کردند، استفاده کنید و نسل آن خنگان را منقرض کنید؟ اصلا چطور به ذهنتان رسید خرده استخوان هایی که تا دیروزآن قدر بی اهمیت به ذظر می آمدند، امروز نیرویتان را برای جنگیدن دو چندان می کنند؟ به راستی که اگر من میمون بودم هرگز این نیرنگ به عقل کوتاهم نمی رسید.
۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه
آدمحیوان
۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه
کنکاش
دوازده مرداد هشتاد و هفت
تمرین شنا
و بر همگان آشکار که شناگر نیست بل تقلا می کند
و تو لب دریا لبخند بر لب منتظر که شنا بیاموزد
و بر همگان آشکار که قادری از غرق شدن بازش داری
و چه حاجت به حاشا که او هرگز شنا فرا نمی گیرد
حالا هی جان بکن در آب هی تلاش کن که غرق نشی
مگه میاد نجاتت بده؟ تو گویی میخواد رو پای خودت واسی
غافل از اینکه یارو این کاره است
فقط خبر نداره تا یوم قیامتم که صبر کنه تو شنا یاد نمی گیری
آخه عوضی چرا نمی فهمی یکی داره خفه میشه می میره؟
ده اگه حالیت بود که می رفتی نجاتش می دادی، تو که می تونی بخیل
حالا هی واستا اون لب بخند گور به گورت کنن ده
اون بمیره شنا یاد نمی گیره
تخم سگ نایست زل برن با اون لبخند شیطانی هرزه
اون تنه لشتو تکون بده برو مادر مرده رو نجات بده
منتظر چی هستی تخم نا بسم الله؟ که بچه یتیم شنا یاد بگیره؟
آخه اون حروم لقمه اگه عرضه داشت، که تا الآن شنا یاد گرفته بود
۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه
یك از دو سر است
اعداد فرد را بیشتر دوست دارم پس بگذارید به حال خودم باشم و اینقدر دخالت نکنید. مگر من به شما می گویم چرا سیگار نمی کشید؟ پر بیراه نیست اگر ادعا کنیم همه ی آدم ها مثل هم هستند یا هیچ دو نفری عین هم نیستند. این روزها همه راجع به خر و گاو و باقی حیوانات می نویسند، تو گویی جز حیوانات چیزی نیست که درباره اش سخن رانیم. این روزها همه مگسانند منتهی گرد شیرینی تلخ. اینکه نمی فهمند شیرینی اش تلخ است یا شیرینی باشه کوفت باشه نمی دانم ولی در مگس بودنشان شکی ندارم. روزهای فرد خیلی هیجان انگیز ترند. یک از دو سر است. سه نفری خیلی بیشتر حال می دهد تا چهار نفری، همه ی حالت هایش. پنج کمتر از شش تکراریست. هشت توهم هفت است و نه، لا اقل، تک رقمی و یازده کمتر از دوازده مشهور است. سیزده نماد خرافات است لا اقل و چهارده، بدبختِ معصوم، خود خرافات. شانزده را خیلی ساده، بیشتر از پانزده دوست دارم. بر همگان آشکار است که هژده که سهل است خدا هم نمی تواند هفده را از زندگی من حذف کند. از بیست همیشه متنفر بودم و از بیست بازان بیش. بیست و یک، لا اقل، اسم یک بازیست حال آنکه بیست و دو توهم پیروزیست. بیست و سه، لا اقل، نقطه عطفی در زندگی همه مان است و بیست و پنج، ربع قرن. از بیست و هفت و نه که بگذریم، سی و یک خدایی لازم است پستی داشته باشم که کوته فکران سی مارچ و یک آوریل را نبینند و بگویند «اه تو ام که همه چی حتی وبلاگ نویسی را روسپی می کنی».